ویرگول
ورودثبت نام
صدرا علی بک
صدرا علی بک
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ سال پیش

سفر به نیجریه - قسمت دوم: استانبولی!

فرودگاه فاصله‌ای 40 کیلومتری با شهر داشت و هنوز خط متروی استانبول به آن نرسیده بود و تنها راه طی مسیر بین شهر و فرودگاه، استفاده از تاکسی و یا اتوبوس بود. به همین دلیل هم با یکی از آشنایان در استانبول، از قبل هماهنگ کرده بودیم که زحمت بکشد و به دنبال مان بیاید. اما از آنجا که گویا ترافیک صبحگاهی استانبول، دست کمی از تهران خودمان ندارد، قرار بود ساعت هشت که کمی ترافیک کمتر شده باشد به دنبالمان بیاید. حوالی پنج و نیم صبح بود که از گیت پلیس فرودگاه استانبول رد شده بودیم و باید دو ساعت و نیم باقی مانده را در فرودگاه می‌گذراندیم. از آنجا که در قسمت پروازهای ورودی فرودگاه‌ها عموما امکانات رفاهی خاصی پیدا نمی‌شود، تصمیم گرفتم به سنت ایام مدرسه و دانشگاه (آن‌قدرش که حضوری بود!) راهی نمازخانه فرودگاه شوم تا بلکه آنجا بشود دو ساعتی سر بر بالین نهاد.

نمازخانه فرودگاه (به عبارت دقیق تر یکی از 22 نمازخانه فرودگاه) هیچ نکته خاصی نداشت، یک نمازخانه ساده و جمع و جور که کنارش هم یک وضوخانه به سبک برادران اهل سنت قرار داشت. اذان را تازه گفته بودند و هنور کسی نیامده بود. نماز صبح را خواندم و در سه کنج انتهایی نمازخانه، به کمک کوله و کاپشن، جای خوابی دست و پا کردم. از آنجا که خیلی با ملاحظات اهل سنت آشنا نیستم، مدام ترس این را داشتم که نکند خوابیدن در نمازخانه را زشت و توهین آمیز بدانند! با کلی ترس و لرز، کم کم از حال نشسته به افقی تغییر حالت دادم. در آن دو ساعت تقریبا همه جور مسلمان در سایزها و رنگ های مختلف دیدم! از برادران کوچک اندام و چشم بادامی احتمالا اندونزیایی تا هیکلی های شبه جزیره و سبیل در رفته‌های ترک! حوالی ساعت هشت بود که از نمازخانه بیرون زدیم تا به سمت محل قرار در درب خروجی شماره دو برویم. در بین راه هم از صرافی داخل فرودگاهی، پنجاه دلار را به لیر چِینج کردم تا در مملکت غریب لاقل دست خالی نباشیم! پس از بیرون آمدن از فرودگاه، و صرف چند دقیقه جهت یافتن آشنای مورد نظر، بالاخره سوار ماشین شدیم و به سمت شهر حرکت کردیم.

اولین لحظات ورود به خاک ترکیه!
اولین لحظات ورود به خاک ترکیه!

تا پیش از این، با اینکه چند سفر به کشور های عربی مثل عمان و امارات و عراق و عربستان داشته‌ام، اما هیچکدامشان خیلی شبیه خارجی که توی ذهن اکثرمان هست نبودند. حتی ایران خودمان بیشتر از دو مورد آخر شبیه خارج است! عمان و امارات هم با اینکه رگه هایی از خارجیت را در خودشان داشتند، ولی جغرافیا و فرهنگ و آداب مردمانشان نشان می‎‌داد که ته تهش شبیه خودمان اند. اما در مسیر از فرودگاه تا شهر داشتم به این فکر می‌کردم که استانبول واقعا شبیه خارج است! شاید سرسبزی مسیر، ماشین های غالبا اروپایی (اکثرا فرانسوی و آلمانی) و الفبای لاتین، بیشترین چیزهایی بود که همچین حسی را منتقل می‌کرد.

بنده خدایی که دنبال ما آمده بود، خودش ترکیه‌ای بود، اما چند سال در قم درس حوزه خوانده و به همین دلیل هم فارسی را خیلی خوب حرف می‌زد. وسط گپ زدن بودیم که یهو بحث را به سمت و سوی کله پاچه کشاند و شروع کرد به تعریف کردن از کله پاچه‌های آنجا! من هم که صبحانه نخورده بودم و از طرفی هم هر وقت که بحث کله پاچه پیش می‌آید، عنان از کف می‌دهم، دَم به دَمش دادم و تصمیم بر این شد که اول برویم "کافه مابد" و یه دست کله پاچه بزنیم به بدن! رسیدیم و دست و رویمان را شستیم و به انتظار کله پاچه نشتیم. اول نان باگت (!) و آبلیمویش را آوردند. بعد از آن هم نوبت به اصل داستان رسید. با دیدن اصل داستان فهمیدم که چه رکبی خورده‌ام! گویا تنها اشتراک کله پاچه ایران با کله پاچه اینجا، لفظ "کله پاچه" و تشکیل شدن از آب و گوشت باشد! آن چیزی که ما خوردیم، بیشتر شبیه دیزی بود که به جای گوشت کوبیده اش، تکه های مکعبی گوشت داخلش انداخته باشند. و حال اصلی اصلی اینجا بود که باید به سبک دیزی نان درش تیلیت کرد یا هر کدام را جدا جدا تناول کرد (البته گزینه سومی هم بود که ملات را داخل نان ریخت و خود که به خاطر ویسکوزیته پایین غذا، امکاش شٌرّه کردنش زیاد بود و کثیف کاری می‌شد). طریق اول را انتخاب کردم و رفتم به سراغ کله پاچه دیزی طور! مزه‌اش به پای کله پاچه خودمان قطعا نمی‌رسید اما در کل بدک نبود. حداقل نکته مثبتش این بود که آن بنده خدا خودش صبحانه را حساب کرد و نیازی نبود برای این توفیق اجباری چند ده لیری پیاده شویم!

کله پاچه معهود
کله پاچه معهود

بعد از صبحانه، به سمت هتلی رفتیم که از قبل رزرو کرده بود؛ هتل آلباتروس، یک هتل جمع و جور در نزدیکی مسجد ایاصوفیه. لابی هتل تنها شامل یک رستوران کوچک با چهار پنج تا میز، یک دست مبل و یک میز پذیرش بود. مسئول رسیپشن هتل یک آقای چهارشانه قد بلند ترک بود و به نظر می‌رسید تنها پرسنل هتل است و از مرحله پذیرش تا تحویل اتاق ها بر عهده‌اش بود! پاسپورت را تحویلش دادیم و بعد چند دقیقه، کلید اتاق را تحویل داد. من هم که رودربایستی ریزی با این بنده خدا داشتم، رویم نشد قیمت هتل را از او بپرسم، بعد از خداحافظی با او و توکل برخدا(!)، به همراه برادر رسیپشن، به سمت اتاق رفتم!

اتاق کوچک و یک تکه‌ای بود که بخشی‌اش به صورت مربع با یک شیشه مات به جهت دستشویی و حمام جدا شده بود. یک تلویزیون دیواری و یک یخچال کوچک به همراه چای‌ساز هم در گوشه‌ای قرار داشت. اولین باری که با تمام وجود این‌که خارج آمده ام را حس کردم، لحظه‌ای بود که وارد دستشویی اتاق شدم و با جای خالی شیر آب مواجه شدم!

مسجد ایاصوفیه - محله سلطان احمد
مسجد ایاصوفیه - محله سلطان احمد

هتل ما در محله سلطان احمد قرار داشت که جزو بخش اروپایی استانبول می‌شود و بناهایی مانند مسجد ایاصوفیه، کاخ توپ‌قاپی و ... هم در همین محل قرار دارند. و همین توریستی بودن این محله باعث شده که سبک ساختمان ها، مغازه ها و حتی خیابان‌هایش بسیار یک دست باشد و همان ظاهر سنتی خودشان را حفظ کنند. بعد از دو سه ساعتی استراحت،طرفای ظهر بود که از هتل بیرون زدم. چیزی که از همان ابتدا توجهم را خیلی جلب می‌کرد این بود که با همه نگرانی ها و ترس‌هایی که درباره کرونا وجود دارد، شهر پر از توریست بود. از اروپایی ها گرفته تا عرب‌ها و حتی آسیای شرقی ها! و از آن جالب تر آن بود که تقریبا هیچ مکانی در استانبول (حداقل آن جاهایی اش که ما دیدیم) به خاطر کرونا تعطیل نبود، از انواع رستوران ها گرفته تا پارک ها و موزه‌ها! تنها ماسکِ روی اکثر صورت ها، خبر از جهان کرونایی می‌داد. در حین قدم زدن، داشتم به صحبت های وزیر بهداشت در چند وقت گذشته فکر می‌کردم که گفته بود:

اگر ما دچار خسران در موضوع کرونا شدیم نه اینکه نفهمیم که بازگشایی‌ها آمار مبتلایان را بالا خواهد برد و نه اینکه مترو و اتوبوس تنها یک‌سوم توان جابجایی این جمعیت را دارند. این جهل ما نبود بلکه این ضعف ما در مقابل اقتصادی بود که کشش نداشت.

بعد از آن یاد هواپیمای ترکیش‌ایرلاین افتادم که بیخ تا بیخ را پر کرده بود و بعدش هم عدم نیاز به تست PCR برای ورود به استانبول و الآن هم خیابان های شلوغ و پرجمعیت استانبول! انگاری در همه جای دنیا سلامت مردم مهم است، تا جایی که اقتصاد اجازه بدهد. نشانه‌اش همین صف توریست های جلوی عمارت ایاصوفیه است!

صف ورود به مسجد ایاصوفیه
صف ورود به مسجد ایاصوفیه

از آنجا که وقت ناهار بود، بی خیال مسجد شدیم و به سمت رستورانی که همان آشنایمان معرفی کرده بود و پیاده ده دقیقه از آنجا فاصله داشت، حرکت کردیم. رستوران، در خیابان کندی و برِ ساحل دریای مرمر بود. رستورانی که متعلق به شهرداری استانبول بود. یک پرس "نمی‌دانم چی چی کباب" سفارش دادم و پس از چند دقیقه آوردنش! با اینکه می‌دانستم ترکیه به غذاهای گوشتی و کبابی‌اش معروف است، ولی حقیقتا از طعم فوق العاده غذا شگفت زده شدم.

همان
همان

ناهار را خوردیم و بعد از آن از رستوران بیرون زدیم تا مقداری کنار ساحل قدم بزنیم (آن هم در ظل آفتاب!). البته ساحلش سنگی بود و حدفصل بین پیاده روی خیابان و دریا را، تخته سنگ هایی صاف پر کرده بود. کمی که جلوتر رفتیم تازه با حکمت آن تخته سنگ‌های صاف آشنا شدم. گله به گله مردان (عوما پیر!)، تنها با یک عدد مایو روی این سنگ ها دراز کشیده بودند حمام آفتاب می‌گرفتند. آن هم درست برِخیابان! باز خدا رو شکر کردم که حداقل فقط مرد‌ان هستند و خانمی همراهشان نیست! پس از حدود پنج دقیقه پیاده روی،کم کم این پیر‌مردان حمام بگیر کمتر شدند و توانستیم از خود دریا هم استفاده کنیم.

یک منظره زیبا!
یک منظره زیبا!

پس از حدود یک ساعت پیاده روی در کنار ساعت, و عبور از کنار پل معروف گالاتا، به سمت هتل برگشتیم تا کمی استراحت کنیم و اعمال خواب پس از ناهار را به جا بیاوریم. بعد از خواب بود که یاد تست های PCR مان و نداشتن تاریخ میلادی‌اش افتادم. با خودم فکر کردم شاید در تهران مسئول مربوطه تاریخ شمسی سرش می‌شد و گیر خاصی نداد، اما احتمالا مامور مربوطه در ابوجا، شمسی و قمری حالی‌اش نشود و آن‌وقت است که ممکن است کار بیخ پیدا کند. همین شد که فایل PDF تست را از سایت آزمایشگاه دانلود کردم و به کمک Adobe Acrobat، خیلی شیک فایل pdf اش را ادیت و تاریخ شمسی را به میلادی تبدیل کردم. حداقلش این بود که اگر مشکلی هم پیش می‌آمد برم نمی‌گرداندند، یا از گیت رد می شدم و یا به زندان می‌رفتم بابت جعل سند! فایل ادیت شده را روی فلش ریختم و از هتل بیرون زدم تا ضمن پرینت فایل ادیت شده، گشت دوباره‌ای در شهر بزنم.

به سمت مسجد ایاصوفیه حرکت کردم. به مسجد که رسیدم، دوباره همان صف طولانی را دیدم. از آنجا که وقت کمی هم مانده بود و نهایتا باید تا یک ساعت دیگر به هتل بر می‌گشتم تا نماز و کارها را بکنیم و برویم سمت فرودگاه. برای این‌که بفهمم چقدر طول می‌کشد تا از ته صف به اول صف برسم، به سراغ یک زوج و زوجه اروپایی که در بدو ورود به مسجد بودند، پرسیدم:«چقدر وقت است که در صف هستید؟» و زوج هم پاسخ داد که نیم ساعت. دیدم حیف است که که کل بازدید از مسجد را در نیم ساعت سر و تهش را هم بیاورم. تصمیم گرفتم بازدید از مسجد را بگذارم برای برگشت (ان‌شالله!). به سمت "باسیلیکا سیسترن" که به واسطه فیلم Inferno با آن آشنا شده بودم و صف ورودش را صبح دیده بودم رفتم که دیدم آنجا هم ساعت کاری‎اش به اتمام رسیده است.

وقتی امپراطوری روم در شهر استانبول کنونی، که در آن زمان قسطنطنیه نام داشت، فرمانروایی می‌کرد، تعداد بسیار زیادی مخزن زیر سطح زمین به منظور ذخیره‌سازی آب ساخت. از بین چندین آب انبار واقع در استانبول، باسیلیکا سیسترن بزرگترین و باشکوه‌ترین مورد بوده و زیر میدان بیزانس واقع شده است. وجود بیش از 300 ستون در این آب انبار زیرزمینی و داشتن سقف‌هایی قوس‌دار با معماری بی‌نظیر، سبب شده به جای آب انبار، از آن بیشتر با عنوان قصر یاد کنند!
وقتی امپراطوری روم در شهر استانبول کنونی، که در آن زمان قسطنطنیه نام داشت، فرمانروایی می‌کرد، تعداد بسیار زیادی مخزن زیر سطح زمین به منظور ذخیره‌سازی آب ساخت. از بین چندین آب انبار واقع در استانبول، باسیلیکا سیسترن بزرگترین و باشکوه‌ترین مورد بوده و زیر میدان بیزانس واقع شده است. وجود بیش از 300 ستون در این آب انبار زیرزمینی و داشتن سقف‌هایی قوس‌دار با معماری بی‌نظیر، سبب شده به جای آب انبار، از آن بیشتر با عنوان قصر یاد کنند!


مسجد سلطان احمد
مسجد سلطان احمد

دست آخر تصمیم گرفتم به سراغ مسجد سلطان احمد بروم که دقیقا روبروی ایاصوفیه بود. خداروشکر این مورد هم باز بود و صفی هم نداشت. این مسجد به عمد در مقابل عمارت ایا صوفیه ساخته شده تا نشان دهد که معماران عثمانی و مسلمان می‌توانند رقبای سرسختی برای اجداد مسیحی خود باشند! از آنجا که با یک "مسجد" طرف هستیم، در ورودی آن، یک تابلو نصب کرده بودند که قواعد پوشش برای ورود را توضیح می‌داد و یک نگهبان هم ایستاده بود تا از ورود افراد با شئونات غیر اسلامی جلوگیری کند. در مقابل او، یک خانم ایرانی که زلف بر باد داده بود شاکی ایستاده بود که «من این همه راه از ایران نیامده‌ام که بخواهم چیز سرم کنم!» و هم‌راهش هم داشت این را برای نگهبان بدبخت به ترکی ترجمه می‌کرد.

حقیقتا هم مسجد زیبایی بود، اما چیزی که برای من بیش از همه جذاب بود، نوع معماری‌اش بود که مرا پرت می‌کرد وسط بازی "اساسین کریدز" که در ایام طفولیت بازی‌کردم و از این ساختمان به آن ساختمان می‌پریدم. کمی در مسجد گشتی زدم و برگشتم. در مقابل درب خروجی مسجد، یک سری تابلو به چند زبان گذاشته بودند و در آن درباره اسلام توضیحاتی نوشته شده بود. توضیحاتی مانند اصول دین و قرآن و ... و چه کار به جایی هم بود! توریست های عموما اروپایی که به خاطر معماری جذاب مسجد پایشان به اینجا باز می‌شد، می‌ایستادند پای تابلوها تا ببینند داستان این همه جلال و جبروت چیست!

پس از کمی گشت و گذار در میدان سلطان احمد، به سمت هتل برگشتم و در راه به دنبال دفتر فنی می‌گشتم برای پرینت جواب‌های آزمایش. از آنجا که روز یکشنبه بود و تعطیل رسمی بود، هرچه که بود تعطیل بود. دست آخر به هتل برگشتم و از برادر رسیپشن سراغ جایی برای پرینت را گرفتم. او هم با حالتی که انگار می‌خواهد بگوید «داداش مگه من مرده‌ام؟ غمت نباشه!» گفت که جواب‌های آزمایش را برایش ایمیل کنم تا با پرینتر هتل خودش پرینت بگیرد. من هم "ثنک یو"ی جانانه‌ای بهش گفتم و رفتم بالا تا جواب ها را برایش ایمیل کنم.

وسایل را جمع کردم و به لابی رفتم و برگه ها را از او گرفتم و بعدش به قول خودشان "چک - اوت" کردم و اتاق را هم تسویه! جزئیاتش بماند ولی نتیجه اخلاقی این تسویه حساب آن شد که دیگر اجازه ندهم کس دیگری برایمان هتل رزرو کند در حالی که خودمان باید پولش را بدهیم! رفتیم سر محل قرار با همان آشنای گرامی تا به فرودگاه برساندمان برای پرواز برگشت...

ادامه دارد...

پ.ن: جهت اطلاع از انتشار قسمت های بعد، می‌توانید عضو کانال «ویلان» در پیام رسان های تلگرام و بله به شناسه @veylan_ir شوید.

https://t.me/veylan_ir

نیجریهسفرنامهاستانبولسفر در کروناکرونا
دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه صنعنی شریف | به دنبال انجام کاری در فضای رسانه!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید