صدرا علی بک
صدرا علی بک
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

چند تار موی سفید

ساعت حوالی شش بعد از ظهر است. روز سه شنبه، 26 اسفند ماه 1399. در حالی که چند لحظه‌ای است که جلسه نقد و بررسی یکی از اکران‌های دیوانگی تمام شده است، با عجله لپ تاپ را می‌بندم و بدو بدو از مرکز نوآوری رسانا به سمت آکادمی برش می‌روم. جایی که برنامه‌ای در جریان است و برای کاری، باید به آنجا بروم. وقتی ‌که پایم را از ساختمان بیرون می‌گذارم تا فاصله چند ده متری بین دو مجموعه را طی کنم و وارد فضای آزاد می‌شوم، بویی عجیب و البته آشنا مشامم را پر می‌کند. کمی فکر می‌کنم و متوجه می‌شوم که این بو، بوی باروت است! چند لحظه‌ای نمی‌گذرد که صدای انفجار های دور و نزدیک و نورافشانی‌های بالای سرم، من را متوجه یک واقعیت مهم می‌کند: امشب شب چهارشنبه سوری است!

عجیب است که حتی یادم هم نبود که امشب، شب چهارشنبه سوری است. یاد شش هفت سال پیش خودم می‌افتم که از چند شب مانده به چهارشنبه سوری، با همسایه مان، کم کم بساط سیگارت و هفت ترقه و پیازی را جور می‌کردیم و حسابی دلی از عزا در می‌آوردیم! از انداختن سیگارت داخل هلیکپوتر اسباب بازی و با لذت به تماشای انفجارش نشستن تا انداختن ترقه داخل شیشه دلستر و حتی داخل ترک بدنه درخت! عجیب است رسیدن از آن شور و حال، به بی‌تفاوتی الآن... به قول علی رضا افتخاری، عجیبه! واقعا عجیبه!

عجیبه! واقعا عجیبه...
عجیبه! واقعا عجیبه...

بعد از برنامه در آکادمی برش، حوالی ساعت هشت و چهل دقیقه است که سوار ماشین می‌شوم و پس از سه شب خانه نرفتن، به سمت منزل حرکت می‌کنم. در راه، در حالی که هر از گاهی یک منوری در آسمان می‌درخشد، همچنان فکر می‌کنم که چرا چیزی که روزی اینقدر برایم اهمیت داشته است، الآن اینقدر بی اهمیت شده است!

وقتی که به خانه می‌رسم، نوتیفیکیشن های گوشی را چک می‌کنم. در میان پیام های مختلف، نوتفیکیشنی از دستیار گوگل توجهم را جلب می‌کند. نوتیفیکیشنی که از بازی برگشت امشب رئال مادرید و آتلانتا در مرحله یک هشتم نهایی لیگ قهرمانان اروپا خبر می‌دهد. نوتیفیکیشنی که چند سال پیش تنظیم کرده بودم تا هر بازی رئال مادرید را به اطلاعم برساند. کمی فکر می‌کنم تا نتیجه بازی رفت یادم بیاید! فکر کنم رئال بازی را برده بود، اما هر چقدر تلاش می‌کنم، یادم نمی‌آید که چند چند شده است! این فقره دیگه واقعا عجیب است ! هرچه نباشد در این سال های اخیر، کمتر بازی رئال مادرید بوده باشد که از زیر دستم در رفته است. حتی بازی هایی که پخش زنده تلویزیونی هم نداشت، می‌گشتم تا لینک پخش زنده اینترنتی‌اش را پیدا کنم و ببینم. حتی یادم می‌آید سال کنکور، هنگامی که پدر یکی از دوستان نزدیکم به رحمت خدا رفته بود و ما برای عرض تسلیت به منزلشان رفته بودیم، داشتم بازی رئال مادرید و والنسیا را زنده به صورت متنی دنبال می‌کردم! بازی که رئال پس از مدت‌ها نتایج ضعیف، توانست والنسیا را چهار بر یک ببرد و دوباره به روند خوبش برگردد!

اما الآن هرچقد فکر می‌کنم، آخرین بازی فوتبالی را که کامل تماشا کردم را یادم نمی‌آید. به فکر فرو می‌روم. دیگر چه چیزهایی هستند که اینگونه دچار تغییر شده اند؟ به تعداد فیلم‌هایی که در این چند ماه اخیر نگاه کردم فکر می‌کنم. شاید تعدادشان از انگشت‌های یک دست هم فراتر نرود! به بیرون رفتن‌ها با دوستان فکر می‌کنم، جز تعداد محدودی کله‌پاچه صبح‌گاهی، هیچ چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد! سینما رفتن؟ جز یک مورد هیچ! رصد لحظه‌ای آخرین پرچمدارهای اپل و سامسونگ و دیدن مراسم های "آنپکینگ" و پرسه زدن های هفتگی در بازار موبایل ایران و پاساژ چارسو برای دیدن و کار کردن با آخرین مدل‌ گوشی ها؟ حتی یادم نمی‌آید که اسم آخرین مدل پرچمدار سامسونگ چه است! هر چقدر بیشتر و بیشتر فکر می‌کنم، موردهای بیشتری را پیدا می‌کنم که روزی برایم بسیار مهم بودند و الآن کمترین اهمیتی را هم برایم ندارند...

چند روزی است دوستانم برای گرفتن تولد رفیقی که قدمت رفاقتمان بر‌می‌گردد به کلاس پنجم ابتدایی، گروهی زده‌اند که برنامه ریزی کنند که چگونه او را سورپرایز کنند، اما نمی‌دانم چرا هیچ حس و شوق و ذوقی ندارم نسبت به این ماجرا، که مثلا کیک را در دفتر بسیج دانشگاه توی صورتش بکوبیم یا توی جکوز! نه این‌که فاز طرف را نداشته باشم، نه اتفاقا خیلی هم فازش را دارم!

یا مثلا در حالی که توی گروه‌های درسی، دوستان سر بیست و پنج صدم نمره با استاد چانه می‌زنند، دیگر نه نمره بالا گرفتن در درسی سرحالم می‌آورد، و نه نمره پایین گرفتن در آن حالم را می‌گیرد! حالا که فکرش را می‌کنم، حتی مدت‌ها است حال و حوصله بحث سیاسی کردن و پیگیری اخبار روز مملکت را هم ندارم! من که تا چند ماه پیش تا چهار صبح بیدار می‌ماندم تا در گروه‌های دانشگاه، بحث سیاسی بکنم، حتی حال و حوصله خواندن بحث‌های سیاسی - اقتصادی دوستان در گروه را هم ندارم. حالا که فکرش را می‌کنم، چقدر کار بیهوده‌ای می‌کردم! نمی‌دانم چرا دیگر نه چرت و پرت‌های حسن روحانی اذیتم می‌کند، نه تکه انداختن فلان هم‌دانشگاهی به رهبر در توییتش!

به توییت چند وقت پیش آذری‌جهرمی فکر می‌کنم که به «جوانی کردن» توصیه کرده بود. نمی‌دانم چرا با این‌که علی الظاهر در ابتدای مسیر جوانی هستم، اصلا حال و حوصله «جوانی کردن» را ندارم!

نه این‌که کسانی که به قول رفیقمان «جوانی» می‌کنند را نفهمم، اتفاقا به نظرم خوب می‌توانم درک کنمشان! می‌فهمم که ترقه زدن و پریدن از روی آتش و کری خواندن‌های سنگین سر استقلال و پرسپولیس و رئال و بارسا برایشان چه حس و لذتی دارد، می‌فهمم که رفتن و قر دادن در کنسرت‌ها چه دردی را از آن‌ها به زعم خودشان دوا می‌کند. شاید همه این‌ها قرار است مرهمی باشند، بر دردهای انسان. دردهایی که شاید انسان اساسا به این دنیا آمده است تا برود و درمانش را پیدا کند. اما حس می‌کنم این کارها، نه درمان، که صرفا یک مُسکن است! مسکنی که به ما کمک کند درد را فراموش کنیم.

انگار این درد خیلی عمیق‌تر و عزیزتر است که با این ها درمان شود...

فکر می‌کنم انسان اگر شوق موکدش را پیدا کند، آن "چیز"ی که قرار است برای آن زندگی‌ کند، آنوقت است که هر قدمی که به سمت آن بر می‌دارد، شادی و حس نشاط واقعی را برایش پدید می‌آورد. نمی‌دانم چه شد که این افکار سر از ذهن من در آورده‌اند، اما حس می‌کنم بی ربط به این یادبودی که دوماهی است که همواره جلوی چشمم است نباشد، و آن جمله وسطش...

حس می‌کنم مثل پیرمردها شده‌ام که با دیدن جوان‌ها و شر و شوری‌شان، تنها لبخندی می‌زنند و نگاه می‌کنند. به سمت آینه می‌روم. به چند تار موی سفیدی که جلوی مو هایم پدیدار شده نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چرا خوشحالم از روییدنشان!

با این توصیفاتی که از خودم کردم، احتمالا شاید با خودتان بگویید که افسردگی گرفته‌ام، اما نه! اتفاقا خیلی هم حالم خوب است! شاید هیچوقت اینقدر امیدوار نبوده‌ام. چرا که حس می‌کنم فهمیده‌ام حداقل باید دنبال چه بگردم! فهمیده‌ام که این درد، درمان واقعی هم دارد. درمانی که باید رفت تا پیدایش کرد. اما حس می‌کنم کمی خسته‌ام...

به تلویزیون نگاه می‌کنم. اواخر بازی است و رئال مادرید سه بر یک جلو افتاده است. ساعت نزدیک یک شب است. خسته‌ام...

تلویزیون را خاموش می‌کنم...


جوانیپیریدیوانگیشوق موکد
دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه صنعنی شریف | به دنبال انجام کاری در فضای رسانه!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید