امروز، پیش از این که خبر شهادت شهید محسن فخری زاده را بشنوم، در گالری گوشیام مشغول تورق بودم که این عکس را دیدم. حاصل تنها زمانی که در آن محشر آن روز، دست به گوشی بردم و عکسی گرفتم. یاد حس و حال آن روزها افتادم. حس و حالی که من از بزرگترهایم که ایام جنگ و اوایل انقلاب را درک کرده بودند زیاد درباره اش شنیده بودم اما خودم درک زیادی ازش نداشتم تا آن روز. حس و حالی که شاید نوع خفیفش را هر از گاهی سر بازی های تیم ملی فوتبال و والیبال حس کرده بودم. حس داشتن یک "من ملی". یک چیزی که وسط این همه اختلاف نظرها و دلگیری ها، توانست همه ما را تبدیل به یک "من" کند.یک من با یک خواسته، یک مسیر، یک مقصد،یک رویا،یا هر اسم دیگری.
اما مشکل این است که انگار این من ملی سال ها است که گم شده است و فقط همچین مواقعی است که سر و کله اش پیدا میشود. مدت ها است مثل کسی هستیم که ضربه محکمی به پس سرش خورده است و تلو تلو خوران از این سمت به آن سمت حرکت میکند بدون اینکه بداند دقیقا کیست،کجا میرود،دنبال چه میگردد...
حرکت یعنی جابجایی، جابجایی از نقطه الف به ب.اما انگار ما مدت ها است که درگیر نقطه الف شده ایم و فراموش کردهایم که نقطه ب ای هم میتواند وجود داشته باشد. سیاست مدارانمان، دانشجویانمان و حتی سینمایی که محل به تصویر کشیدن رویاها و تخیل هایمان است هم شده است محل به تصویر کشیدن امروز،چه خوب و چه بدش.
وضعیت حال ایران عزیز ما، شبیه کوهنوردی است که در مسیر قلهای است که چهل و دو سال پیش حرکت به سمتش را آغاز کرده اما الآن،در میانه راه،در میانه باد و بوران و سختی و مه گرفتی مسیر،نمیتواند قله را ببیند.همین او را دچار شک کرده است که آیا ادامه مسیر به سختیاش میارزد یا نه؟ اصلا مسیری در کار است یا داریم همینطور دور خودمان میچرخیم؟ روزی چند قدم جلو میرود با سرد شدن هوا دوباره چندین قدم پایین میآید، گیج میزند!
اتفاقاتی مانند شهادت سردار و آن چه امروز اتفاق افتاد، حکم یک منور را دارند که که کسی از قله شلیک کرده است تا مایی که در میانه راه هستیم، یک لحظه سرمان را بالا بگیریم و به جلو نگاه کنیم.«دقیقا لحظه ای که همگان در شهری پر پیچ و خم و خاموش گم و گور شده اند و بی مقصد به دیوار های بلند روز مرگی می خورند، فتنه ای جرقه می زند و "وقت" و هنگام ای تجلی می کند تا چشمها برای لحظاتی مبدا و مقصد را ببینند و راه را از سر بگیرند».
به نظرم این اتفاقات، فرصت خوبی است تا با هم بنشینیم و کمی از فردا، با هم صحبت کنیم. قدم اولش شاید همین باشد که باور کنیم میتوانیم فردایی را هم تصور کنیم...