سکوتم، رابه باران هدیه کردم
تمام، زندگی را گریه کردم
گفتا:«چرا خاطره نوشتن غم انگیز است»
گفتم:«مگر خون درخوردنِ شکستنِ دلم درمانی ایست؟»
دیدی، عذاب و شکستگی درد دلم را
شنیدی، فریادِ گریه کردنِ، تیره دلم را
ای، شمع آهسته بسوز که شب دراز است
ای، رنگ آهسته بریز که غم زیاد است
خدایا، ببین زجرم را ببین
ببین هزاران بار مردم را ببین
فروغ گرفتم، من از خورشید روزگار
ببارد اشک هایم از ابر آسمان
«چشیدم طعمش راعین زهر بود
بخوردم طعمش را چه تلخ بود»
«روز زندگی من بود، روز زندگی تلخم بود»
«روز جوانه در سرمای زمستان بود»
! روز فصل اشک و بغض هایم بود!