تو کیستی،
جز مشتی آب و گل
که در تمنای جاودانگی میمیرد؟
و تو کیستی؟
جز غم، جز هزاران غم
که همصدا فریاد میزنند نامت را؛
تا بشنوند همان مردمانِ خستهای که چون تو،
میان آخرین دانههای شن فرو میریزند.
تو کیستی؟ نمیدانی.
گرچه میدانی اگر سوختنی در توست،
نوری در توست.
و تو میخواهی، تمام آن سفرهی رنگارنگ را،
از همان روز که تکهای از رازش را
بر سر قاشق چوبینت چشیدی.
تو میخواهی و میدانی
زودتر از تمام آنچه میخواهی، تمام خواهی شد.
تو میخواهی و کسی برای خواستن
دستان کشیده به سوی آسمانت را محاکمه نمیکند؛
جز تو. و زمین، که از آن برخاستی.
تو کیستی،
جز مشتی آب و گل
که در تمنای جاودانگی میمیرد؟