آره، من بچه بودم. شاید هنوز هم باشم. از همون اولش هم این شالگردنی که از خیالِ تو بافتم برام بزرگ بود؛ اونقدر که روی زمین کشیده میشد، اما من همیشه عاشق زمستون بودم. و اونقدر عاشق موندم تا این زمستون بهار شد و بهار شد و بهار شد؛ من قد کشیدم و این شالگردنِ آبی هنوز هم کوچیک نشده برام. هنوز هم زیر کفشم گیر میکنه و زمین میافتم.
همین عشق کودکانه بود که من رو بزرگ کرد؛ مثل یه مادرِ خسته. مثل پدری که نصف روز به جز بوی دود سیگارش از پشت پردهی بالکن، اثری ازش نیست، اما وقتی بالاخره برمیگرده، گرمتر از دستاش جایی توی دنیا پیدا نمیشه.
واسه همینه که درد داره. درد داره وقتی دود سیگارش توی جمجمهت رسوب کنه. درد داره وقتی طوفان میشه و تو با تمام توان یه تیکه پارچه رو با نوک انگشتات نگه داشتی تا باد نبردش و به چشمِ باد، اون فقط یه تیکه پارچهی بیارزشه، گرچه برای تو تنها باقیموندهای که از عشق داری، همونه.
عشق، آره، یه پارچهی پارهپارهی قدیمی. عشق، همون بچه گربهی بیمار که افتاده گوشهی خیابون و هر لحظه بیشتر جون میده. میدونم، من بچه بودم. اما بزرگ شدم؛ با تو، با چشمای تو. اگه صورتت رو برگردونی، زمان میایسته و من... شاید بین سکتهی کوتاه تیکتاک ساعت بمیرم.