پارت دوم:
اِما تنها کسی بود که از دوران دبیرستان همراه من ماند و همیشه کنارم بود. ما تمام کار های اشتباهمان را همراه هم انجام دادیم. همه چیز را برای هم تعریف میکردیم و برایمان مهم نبود بقیه چه راجبمان می گویند. دلیل این دوری چند ماهه هم کارِ اِما بود.
اِما نوازنده یک گروه موسیقی است. او موفق ترین فردی است که دیده ام. این چند ماه به دلیل تور های گروه موسیقی اش مجبور بود از من دور بماند، در آن مدت او حتی با من تماس هم نمیگرفت، من هم فکر کردم، که دیگر نمیخواهد با من صحبتی داشته باشد و رفته است. اما اشتباه میکردم و خوشحالم که او برگشته است.
اِما مراسم خاکسپاری را انجام داد و به من ادای احترام کرد. سعی میکرد اشک هایش را کنترل کند اما نمیتوانست. او شیشه خاکستر مرا در آغوش گرفت و با صدایی آرام گفت :« دلم برات تنگ میشه. »
من هم همین طور، من هم دلم برای تو تنگ میشود اِما، تنها دوست من.
دیگر باید زندگی ام را فراموش کنم و به مرده های دیگر نگاهی بیندازم.
تمامی مردهها همانند من به زندگیشان نگاه میکردند. هرکس در گوشهای ایستاده بود و به جسم بیجان خود نگاه میکرد. در آنجا کسی بود که با همه متفاوت بود، او به زندگی اش نگا نمیکرد. او به دیگران نگاه میکرد، به بقیه ی مرده ها.
میگویند طبیعت انسان، غیبت است. روحها هم روزی انسان بودند؛ پس از غیبت دست برنمیدارند. روح هایی که دیگر تکلیف جسمشان مشخص شده بود، با یکدیگر غیبت میکردند و درباره آن پسرک جوان که لبخندی بر لب داشت صحبت میکردند.
دیگر طاقت نداشتم باید با او صحبت میکردم. باید میفهمیدم که چرا لبخند بر لب دارد آن هم وقتی که دیگر زنده نیست. به سمتش رفتم...