ساعت هشت شب بود و هوا تازه تاریک شده بود. سارا روی همان نیمکت قدیمی نشسته بود - نیمکتی که هفت سال پیش، امیر آنجا از او خواستگاری کرده بود.
"یه بستنی شکلاتی برای خانم هنرمند."
امیر با دو بستنی قیفی آمد و کنارش نشست. سارا خندید: "قرار بود من بخرم!"
"دفعه بعد." امیر چشمکی زد.
پارک خلوت بود. صدای جیرجیرکها با نسیم ملایم پاییزی در هم میآمیخت.
"یادته اون شب بارونی رو؟" سارا به آسمان نگاه کرد. "همینجا نشسته بودیم که بارون شروع شد."
امیر لبخند زد. "آره، کتم رو گذاشتم روی سرت، ولی هر دو خیس شدیم. بعدش هم یه هفته سرما خوردی."
"ولی ارزشش رو داشت. اون شب اولین بار بود که بهم گفتی دوستم داری."
امیر به نیمرخ سارا نگاه کرد. هنوز هم وقتی میخندید، چشمهایش برق میزد.
"سارا..."
"بله؟"
"میدونم این مدت خیلی اذیت شدی. من... من خیلی درگیر کار و مشکلات مالی بودم. یادم رفته بود که چرا اصلاً دارم این همه تلاش میکنم."
سارا بستنیاش را پایین آورد. "منم مقصر بودم. انقدر درگیر موفقیت خودم بودم که..."
"نه، تو حق داشتی. باید از رؤیاهات دفاع میکردی." امیر مکثی کرد. "میدونی چیه؟ وقتی داشتیم به طلاق فکر میکردیم، هر شب کابوس میدیدم."
"چه کابوسی؟"
"خواب میدیدم برگشتم به همین پارک، ولی تو نیستی. هیچکس نیست. فقط این نیمکت خالیه و من..."
سارا دستش را روی دست امیر گذاشت. "من اینجام. هنوز اینجام."
از دور، صدای موسیقی ملایمی میآمد. یک نوازنده خیابانی داشت گیتار میزد.
امیر بلند شد و دستش را به سمت سارا دراز کرد. "افتخار میدید بانو؟"
سارا خندید. "دیوونه، اینجا؟"
"مگه چیه؟ هفت سال پیش هم همینجا با هم رقصیدیم. یادت نیست؟"
سارا دست امیر را گرفت و بلند شد. در نور کمرنگ چراغهای پارک، آرام شروع به رقصیدن کردند.
"امیر..."
"جانم؟"
"ممنون که نذاشتی تموم شه."
امیر سارا را به خودش نزدیکتر کرد. "ممنون که بهم فرصت دوباره دادی."
بستنیهای نیمهخورده روی نیمکت ذوب میشدند، اما هیچکدام اهمیتی نمیدادند. آن لحظه، فقط آنها بودند و موسیقی و خاطراتی که دوباره جان میگرفت.
ادامه دارد...
⬅️لینک به قسمت 5➡️ ⬅️لینک به قسمت آخر➡️