کامو با نوشتن این کتاب خواست نشون بده که زندگی یک تکراره و هدف غایی براش وجود نداره،به همه چیز عادت میکنیم، جهان نسبت به خواسته های ما بی اعتناس و بمیریم یا نمیریم کار خودشو میکنه و در نهایت همه اینا خب که چی؟ مادرم مرد، خب که چی؟ با ماری ازدواج میکنم، خب که چی؟ فلانی رو کشتم، خب که چی؟ قراره اعدامم کنن، خب که چی؟
کسی که با بحران اگزیستانسیال و وجودی مواجه میشه این سوالات رو از خودش میپرسه و هر ارزشی که تا الان وجود داشته رو زیر سوال میبره و به نوعی نسبت به همه اینا بیگانه هست.
میخواستم بگم یکی از بهترین رمان هایی که خوندم بیگانه بوده اما اشتباه میکردم، قطعا بهترین رمانی بوده که تا به الان خوندم. چرا که من هم زمانی مثل مورسو بودم و یادمه اولین باری که میخوندم، حس کردم بالاخره یکی پیدا شد منو درک کنه بالاخره یکی هست که بفهمه چی میگم.
این پوچی که کامو نشون میده رو باید تجربه کرد تا درک کرد، ما با کتاب خوندن نمیتونیم درکش کنیم با فکر کردن هم نمیتونیم، مورسو رو باید مستقیما تجربه کنی تا بفهمیش.