کمیل امینی
کمیل امینی
خواندن ۶ دقیقه·۳ ماه پیش

ذوقی که تبدیل به تروما شد

هفت سالم بود. نه، هشت سال، نمیدانم. در مدرسه بودم، زنگ آخر بود، منتظر بودم زنگ بخورد و مامانم بیاید دنبالم که بروم خانه. البته از مدرسه تا خانه فاصله چندانی نبود، شاید دویست متر. اما مامان من خیلی به من میرسید، همه کارهایم را انجام میداد و نمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد. حتی لباس هایم که خودم میتوانستم بپوشم هم او برایم میپوشید، در درس خواندن کمکم میکرد، و کلا نمیگذاشت که خودم کاری را انجام بدهم. من آن موقع فکر میکردم چقدر مامان خوبی دارم که انقدر به فکر من است، نمیدانستم که در بزرگسالی مضطرب و وابسته خواهم شد.

اصلا مگر غیر از این میتوانستم فکر کنم؟ کودک، دنیا را از چشمان خانواده میشناسد، با دیدن ارتباطات انسانی در خانه، تصورش از رابطه شکل میگیرد. بنابراین من نمیتوانستم غیر از این فکر کنم، او تمام زندگی من بود و من جهان را به واسطه او میشناختم. بگذریم، داشتم میگفتم: چند دقیقه ای صبر کردم اما نیامد، نمیدانستم باید چه کاری کنم، آخه خودش بارها تاکید کرده بود که بعد از زنگ آخر جلوی در بایستم. وقتی دیدم نیامد تصمیم گرفتم خودم بروم خانه. راهی نبود، نهایتا پنج دقیقه طول میکشید.

در طول مسیر با خودم فکر میکردم که چقدر خوشحال میشود وقتی ببیند تنهایی آمدم خانه و خودم توانستم کاری انجام دهم. تمام مسیر را با ذوق سپری کرده بودم، خوشحال بودم و در پوست خود نمیگنجیدم. خوانندگان، کدام کودک هفت یا هشت ساله را میشناسید که در این شرایط خوشحال نباشد؟، من هم مثل همه ذوق داشتم و سعی کرده بودم سریع تر به خانه برسم. به آپارتمان رسیدم، در باز بود چرا که بچه های همسایه و در واقع همبازی هایم از مدرسه آمده بودند و درِ حیاط را باز گذاشته بودند، داخل شدم و از بس ذوق داشتم سریع به سمت پله ها رفتم، انگار اصلا ندیدم آنها حضور دارند، بی تابانه منتظر چشمان پر از ذوق مادرم بودم، میخواستم او هم مثل من خوشحال شود و ببیند پسرش خودش از مدرسه آمده و توانسته یک کاری انجام دهد.

به واحد رسیدم، زنگ زدم. فکر میکنید چه شد؟ فکر میکنید چه واکنشی نشان داد؟ مطمئنا بخشی از شما فکر میکنید که تو ذوقم خورده و بخشی دیگر فکر میکنید مادرم از من استقبال کرده. باید بگویم که واکنش آن چیزی بیشتر از تو ذوق خوردن بود، خیلی بیشتر. خوانندگان، خیلی سخت است که حق مطلب را ادا کنم، باور کنید همین الان که دارم مینویسم اشک در چشمانم جمع شده است. با لبخند و ذوق وصف ناپذیری منتظر باز شدن در بودم، منتظر بودم شادی را در او ببینم و ذوق را در چشمان او دریابم.

در را باز کرد، وای، ای کاش باز نمیکرد، ای کاش میمردم و آن صحنه را نمیدیدم، ای کاش به دنبالم می آمد، ای کاش بیشتر صبر میکردم. خوانندگان، میدانم که اگر این اتفاق برایم نمی افتاد الان نمیتوانستم بنویسم اما بگذارید منطقی نباشم و احساساتم را بنویسم. داشتم میگفتم: در را باز کرد، با چشمانی مضطرب و کمی اشک آلود به من نگاه کرد، شوک شده بود، سریع من را به داخل برد، به من گفت اینجا چیکار میکنی، چرا خودت اومدی خونه؟، مگه بهت نگفتم منتظر باش تا من بیام؟، اگه دزدیده میشده چی؟، من به پدرت گفتم بیاد دنبالت، داشتم میمردم وقتی گفت که نیستی، باید صبر میکردی و ..

این حرف هارا با لحنی تحقیر آمیز میزد، انگار که دشمن او بودم، انگار نه انگار که من پسر او هستم. خوانندگان، باور کنید بسیار سخت است حس و حال آن لحظه خودم را توصیف کنم اما تلاشم را میکنم. خیلی ترسیده بودم، دائما با خودم فکر میکردم چه کار بدی انجام دادم؟، خودم را بی ارزش میدیدم که باعث ناراحتی مادر خود شدم. تمام انتظارات و دنیای درونی خود را نابود شده میدیدم، نمیدانستم چی درست است چی غلط، آخه فکر میکردم خوشحال میشود ولی اصلا اینگونه نشد. من مثل درختی بودم که قرار بود شکوفه دهد ولی نه تنها شکوفه نداد بلکه قطع شد!!

خوانندگان، من کتک هم خوردم به این خاطر که باید صبر میکردم اما نکردم، باورتان میشود؟، بله من کتک خوردم به این خاطر که خودم تنهایی به خانه آمدم. وقتی میگویم مثل درختی بودم که قطع شده، منظورم همین است، من قطع و نابود شدم. الان میدانم که اضطراب، چشمان او را کور کرده و علت تحقیر ها و پرخاشگری های اوست، اما چه فایده؟ اینکه الان میدانم آیا باعث میشود زخمی که در گذشته خوردم را فراموش کنم؟، نه فراموش نمیشود، نهایتا بتوانم با آن کنار بیایم. مهم این است که ذوق من در آن سن کور شد و من نابود شدم.

یاد نوشته ای از صادق هدایت افتادم:

"همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است، آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهرا میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده، ساعت های دراز فکر مرا به خود مشغول می داشت و خودم، خودم را میخوردم."


بگذریم؛ به نوعی شاید اولین شکست تلخ زندگی خودم را در هفت سالگی تجربه کردم. بله، هفت سالگی، یادم آمد، حالا که مینویسم یادم آمد که هفت سالم بود و کلاس اول بودم. از آن به بعد من فهمیدم که نباید خودم به تنهایی کاری را انجام دهم، اگر خودم کاری را انجام دهم مورد سرزنش قرار میگیریم. خوانندگان، باور کنید که اینگونه فکر میکردم، واقعا نمیتوانستم بدون مادرم کاری را انجام دهم، اگر هم انجام میدادم فکر میکردم که چقدر آدم بدی هستم. مگر غیر از این میتوانستم فکر کنم؟، قبل تر گفتم که خانواده تمام زندگی کودک است و کودک سعی میکند در راستای تایید خانواده رفتار کند، من هم همین بودم.

در نوجوانی سختم بود تنهایی به مغازه بروم و خریدی بکنم، در تصمیم گیری به مشکل میخوردم، به راستی که من بدون مادرم هیچی نبودم. به هر چیزی وابسته میشدم، در رابطه عاطفی این وابستگی بلای جان من بود. من میدانم که زجر دیده زجر میدهد، طرد شده طرد میکند و مادرم هم چون مادرش او را اینگونه تربیت کرده، اینگونه رفتار میکند اما به رسمیت شناختن احساسات خودم چه میشود؟ من نمیتوانم هیچکاری نکنم و بگویم خب او هم مادر بدی داشته پس هیچی. میتوانم؟، باید این چرخه را بشکنم و من هم سعی میکنم در این راستا قدم بردارم.

این فقط یکی از تروما های من است و همانطور که دیدید چنان تاثیر عمیقی بر جسم و روان من گذاشته که تمام جزئيات آن را یادم است. در گذشته وقتی برای کسی این داستان را میگفتم، میگفتند که مادرت است و صلاحت را میخواهد و از این دست مزخرفات. هیچکس احساسات مرا درک نمیکرد، هیچکس مرا نمیفهمید. همیشه یک احترام اجباری وجود داشت، ما موظف بودیم که احترام بگذاریم، مرده شور هرگونه استبداد را ببرد. پدر و مادر ها هم مانند دیکتاتور ها رفتار میکنند، تنها تفاوت آنها میزان پیروان و آن چیزی است که اداره میکنند، یکی کشور را اداره میکند دیگری خانه را، رویکرد آنها یکی است.

خوانندگان، من این داستان را نوشتم که در وهله اول خودم را تخلیه کرده باشم، چرا که نوشتن برای من مثل درمان میماند، و بعد به این اشاره کنم که رفتار ما روی کودک میتواند چنان تاثیری بگذارد که از تصور ما خارج است، پس بیایید اگر فرزندپروری را بلد نیستیم بچه تولید نکنیم و اگر تولید کردیم، وقت بگذاریم و فرزندپروی را آموزش ببینیم.

کودکروانشناسی کودکفرزندپروریوالدیناضطراب
سیر محتوایی خاصی ندارم، من هستم و افکارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید