به من گفتند زندگی قشنگ است
به من گفتند اتفاقات خوب برایت میافتد
به من گفتند ناراحت نباش خدا درستش میکند
به من گفتند همه به بهشت میرویم
به من گفتند اگر در حقت ظلم شد کاری نکن، کارما جوابش را میدهد
به من گفتند فلان چیز حرام است حتی به آن فکر هم نکن
به من گفتند فلان چیز حلال است، انجامش بده
به من گفتند به بزرگترت بدون دلیل احترام بگذار
به من گفتند سر به زیر باش و هر چه دیگران، مخصوصا بزرگتران به تو گفتند تایید کن
به من گفتند وقتی چهارتا بزرگتر در جمع هستند، ساکت باش و حرف نزن
به من گفتند خودت نباید از خودت تعریف کنی، دیگران باید از تو تعریف کنند
به من گفتند تلاش کن دیگران را راضی نگه داری
به من گفتند هیچوقت هیچ کس را ناراحت نکن حتی اگر ناراحتت کردند
به من گفتند اگر به جایی رسیدی شکر گزار خدا باش چرا که او خواسته
به من گفتند اگر نرسیدی هم شکرگزار خدا باش چون باز هم او خواسته !
به من گفتند ................
گویا نمیدانند کسی با گوه خوردن، سیر نشده است. اما به هر حال آنها هم انسان هستند و تلاش خود را برای سیر شدن میکنند.
قلمم تند است چون خشمگینم؛ خشمی که در من کاشتند و همچنان میبینم که بر روی دیگران هم میکارند.
بالاخره یکی باید تلاش کند این چرخه باطل را بر هم بزند، مگر نه؟
آیا با منطق، استدلال و گفتگو میتواند؟
آیا باوری که بدون تفکر به دست آمده با تفکر تغییر میکند؟
پس به نظر میرسد سه راه وجود دارد:
اولی تحمیل کردن باور با زور و خشونت است(دقیقا کاری که آنها کردند و میکنند) که غیر اخلاقیست.
دومی ترویج باور های درست و نقد فرهنگ رایج است که هزینه هایی نظیر تنهایی و انزوا را در پیش دارد.
سومی صبر کردن تا مردن این احمق هاست.
به نظرم دومی و سومی میتواند در هم تنیده باشد یعنی تلاش خود را برای ترویج آگاهی و نقد فرهنگ رایج بکنی و در انتظار مردن احمق ها بنشینی.