قصه از آنجا شروع شد که فرهنگ تبدیل به کالا شد. کالایی که ابتدا آن قدر ارزان بود که همیشه در سبد زندگی خانوادهها حضور داشت؛ اما اکنون فرهنگ کالایی لوکس شده است و اگر دیگر مخارج زندگی بگذارد یک خانواده میتواند مشتری فرهنگ باشد. البته به نظر میرسد اصطلاح مشتری فرهنگ بودن، عبارت صحیحی نباشد و احتمالاً ما تعریف درستی از فرهنگ نداشته و نداریم که از این قبیل عبارات استفاده میکنیم. به خاطر این تعریف نادرست است که میپنداریم نظارت برمطبوعات، فیلمنامه، کتاب، ترانه، شعروارههای عامهپسند، تولید، ساخت، پخش، اکران، انتشار، اجرا و... نظارت بر فرهنگ است؛ اما با این اوصاف نکته مهم اینجاست که همین به اصطلاح فرهنگ کام سازندگان مجتمعهای تجاری را شیرین میکند و به آنها اجازه میدهد تا به خاطر افزایش سالنهای سینما، بلندمرتبه سازی کنند. سالنهای سینمایی که معمولاً در بالاترین طبقه و فراتر از برندهای اقتصادی هستند که ذهن ما را به گزاره اقتصاد زیربنا فرهنگ است، نزدیک میکنند.
البته فقط بلندمرتبه سازی نیست، همین به اصطلاح فرهنگ آوردگاه مناسبی برای رقابت افرادی نظیر ب. ز ها، م. الف ها و... برای توجیه پولسازی فراوان بوده و میباشد. همچنین، میدان همین فرهنگ فرصت مناسبی برای سرمایهگذارانی است که میخواهند از قبل مشهور شدن افرادی بدون استعداد و با اشکالات فنی فراوان، سری در سرها در آوردند. این شهرت کاذب است که قدرت انتخاب را از مخاطبان میگیرد و هدف محصولات فرهنگی را از تولید محتوا به تولید مخاطب تغییر میدهد؛ یعنی هر محصولی که مخاطب بیشتری را جذب کند، موفق تر خواهد بود. پس با استناد به این موارد میتوان نتیجه گرفت که اگر اقتصاد نباشد فرهنگی هم وجود ندارد؛ اما اینطور نیست، باز هم این کج فهمی ما از مقوله فرهنگ است که فرهنگ را آن قدر محدود فرض میکنیم؛ اما خود این کج فهمی هم از آنجا میآید که فرهنگ تبدیل به کالا شد.
این که فرهنگ تبدیل به کالا شده یعنی، فرهنگ با تمام ابعاد معنوی خود محدود به محصولات فرهنگی شود که مادی، قابل اندازهگیری و مقیاسپذیر هستند که این پدیده، بحرانی را به وجود میآورد تا شهروندان جامعه ما به محصولات فرهنگی که طرفدار بیشتری دارند، متمایل شوند و این تمایل، فرهنگ به معنای اکمل ما را تحت تأثیر قرار داده تا به گونهای زندگی کنیم که سردمداران جریان اصلی تولیدات محصولات فرهنگی بخواهند.