وارد شرکت شدم و بعد کلی اینور اونور رفتن بهم اتاقی که قرار بود کار کنم رو نشون دادن، بهم یه لب تاپ دادن و گفتن اینم میزت.
تو اتاقی که قرار بود کار کنم 6 نفر دیگه بودن که بشدت در حال کار کردن بودن، لب تاپو روشن کردم و نگاه کردم که چیا توش داره…
سخت بود همه کار میکردن و من فقط داشتم نگاهشون میکردم…رفتم پیش کسی که قرار بود بهم بگه چیکارم اونجا و پیگیر شدم که خب چیکار کنم؟ دست به سر می شدم یا واقعا سرشون شلوغ بود، نمیدونم
اون آقاعه که قرار بود راهنماییم کنه اومد بهم گفت ما تو شرکت برای اولین بار قراره یکاری رو انجام بدیم که میسپاریمش به تو ( نمیدونم الان به کی سپردنش(: )
آیا احمق دیده میشدم؟
من قرار نبود تو بخش اداری کار کنم، روز دوم بهم گفتن قراره تو بخش حسابداری کار کنی، آقا من ناااراحت شدم شدید ولی چیزی نگفتم همکارا که دیدن ناراحتم برای دلداری من هی میگفتن آره بابا بخش اداری خوبه بخش فنی چیز خاصی نداره، ولی خب من دوست داشتم چیز جدیدی بهم اضافه بشه.
یکی از همکارا یبار که تنها بودیم بهم گفت ببین پیگیری کن که بری اونجا که میخوای.
روز سوم همچنان به بیکاری و بطالت گذشت،روز چهارم یه آقایی اومد گفت: خانم وثوقی شمایید؟ گفتم بله گفت تمامی وسایلتونو جمع کنید بیاید طبقه اول از امروز قراره تو پروژه ما کار کنید.
منم خوشحال رفتم طبقه اول و معرفی شدم به آقای محمدی نامی و ایشون قرار شد بهم آموزش بدن.
اول اینکه همه بهم میگفتن اینکه تو محیط کار جدید مدتها بیکار بمونی طبیعیه و اینکه بیکاری من چهارروز طول کشید نه بیشتر بخاطر پیگیری های خودم بود!
دوم اینکه خوب بود چند روز تو طبقه دیگه بودم، چون باعث شد با خیلیای دیگه آشنا بشم و پروسه آشناییم با همکارای طبقه دیگه چند ماه زودتر انجام شد.
سوم اینکه این طبقه هم زمانایی بود که بیکار بودم و از خودم بدم میومد اما یاد گرفتم چجوری بیکار نمونم و یاد گرفتم هی سوال بپرسم و واینستم تا خودشون بهم توضیح بدن.
چهارم اینکه الان بعد یک ماه و 8 روز خیلی چیزا یاد گرفتم، نه فقط درباره کارم بلکه درباره نوع رفتار با همکارا، رفتارها و اخلاقای مختلف دیدم و برخورد با اونارو یاد گرفتم، نشنیدن بعضی حرفا و گذشتن ازشون رو یاد گرفتم.