من حتی دیگر نمیدانم باید با چه موافق بود و با چه مخالف. از تمام جملاتی که با علامت سوال تمام می شوند میترسم. جملات خبری زخمی به اندازهی برندگیشان از روبرو بر تو وارد میکنند. انگار در تیغ آفتاب، چشم در چشم، بهمان اندازه روشن که حتی جاری شدن تهمانده احساست را همراه خون از محل زخم میبینی.
اما جملات پرسشی مرموزانه مِقراض قتّاله را به خودت میسپارند. دوز دلخواهی از سمی کشنده یا مقدار متنابهی طناب. زمان زیادی نمیگذرد که یاد گرفتهام در مواجهه با قلاب علامت سوال بعد از جملات دهانم را باز نکنم، سکوت کنم. این بهترین چیزی است که کاش بهره بیشتری از آن داشتم.
من همیشه کولیوار زندگی کردهام. در کوچی مداوم و بیتوشه از جایی، از ایدهای، فکری، نگرشی به سمت چیزهایی و جاهایی دیگر. سبک و آرام. گاهی در نوک قلهها بودهام و گاهی در عمق بیابانها. در اوج پرستش و در هزیز کفر. سرگردان میان رد و پذیرش، هروله کننده بین گذشته و آینده.
اما من چیز دیگری نیز یاد گرفتهام، همه چیز در دنیا زمانی از حرکت می ایستد. لرزش چمنزارها در باد، حرکت ذرات بنیادی، ارتعاش تارهای صوتی و حتی کولیترین کولی شهر.
سرگردانی کلیدواژه زندگی گذشته من است و گویا سکون ادامه آن را معنی میکند. سکون نه به معنای اتراق و بار گشودن در مقصد و نه به معنای آرامش، مانند غریق از دریا نجات یافتهی اینک خفته در ساحل.
سکون بهمعنای ناامیدی از یافتن، بهمعنای بیارزش دانستن تمام یافتنیها، خستگی از تلاشی که نتیجه اش تعیین شده است . من دیگر باطل خواهم نشست و دیگر اندوه و شکستگی هیچ بادیه ای را تجربه نخواهم کرد...
این سکون میتوانست در جای مطمئنتری باشد. در سرپناهی، آرامگاهی، در کنار پناهگاهی یا تکیهگاهی. اما برای رهگذری چون من خسته و ناامید یک قدم هم یک قدم است. دیگر پای من حتی نای قدمی دیگر را ندارد.
من دیگر زیبایی را خطای حس و محبت را داروی بیهوشی قبل از عمل جراحی میدانم. دوستان را دشمنان آینده و دشمنان را دوستانِ دشمنان آینده می دانم. آسمان همه جای دنیا را همرنگ و نوای همه سازها را بد آهنگ میدانم. هیچچیز به دست نمی آید مگر کاستی بزرگتری در راه نباشد و وفایی نیست جز خیانتی که به تعویق افتاده. احسان جز قوت بخشیدن به دشمنان نیست و دوست داشتن دیگران خطایی مهلک ....
دیگر صدایی از غریزه نمیآید و پچ پچی از احساس نمیشنوم. در این سکون، در سکوت مطلق غرقم. پیشترها دنیایی داشتم که خودم ساخته بودم. سکونم این گونه بود که به دنیای خودم پناه میبردم و آن را آنطور که میخواستم خدایی میکردم. اما اکنون....
ادامه دارد .....