عشق من :
می دانم که پیرمرد و دریا را خوانده ای. شاید نقدهایی را نیز که برای این اثر نوشته اند خوانده ای و خودت نیز درموردش نظراتی داری، اما آیا فکر کرده ای که پیرمرد و دریا چقدر شبیه داستان من بود و تو؟
من همان پیرمردم. سانتیگو. از همه مرزهای درونیم دور شدم. روزها و روزها، دور و دورتر تا در نبردی سخت با خودم با محیط و بیشتر از همه با خودت توانستم بدستت بیاورم. نبردی سخت و طولانی و مجروح کننده.
عزیزم
زمانی که فکر می کردم پیروز شده ام کوسه ها شکستم دادند. هر کدام تکه ای از تو را بردند و من وسیله ای برای جنگیدن نداشتم.
زمانی که فکر می کردم تو را با شکوه برای خود خواهم داشت و بخت من خواهی بود و مایه تسکین و تغییر زندگیم، کوسه هایی که فقط به دنبال یک وعده لذت و غذا بودند تو را تکه تکه بردند و مرا شکست دادند، خونی که تو در دریا پراکندی کوسه ها را گردت جمع کرد، گویی خودت تکه تکه شدن و وعده ای هم لذتشان شدن را دوست داشتی.
اینک من در قایقی بدون بادبان و شکسته، به آرامی به مرزهای خود که دیگر از آنها بیگانه ام باز می گردم و تو را می بینم که به قایقم بسته شده ای. تویی که دیگر تو نیستی، تویی که دیگر چیزی از تو برایم نگذاشته اند. کوسه ها رفته اند و باز من ماندم و تو . کوسه ای گاهی می زند تو را به امید تکه گوشتی اما سریع دور می شود.
ما را در ابتدای خلیج، در آستانه دروازه پیروزی شکست دادند.
با بدن مجروح لم داده ام و به دستان خونین و خسته می نگرم و روحی که مزه خونابه تکه هایش را در دهان حس می کنم. از آن هیکل فربه و عظیم و باشکوه فقط سرت را می بینم که به قایق بسته شده است. سایه ای از موجودی که بود.
همه چیز آرام است. گویی اتفاقی نیفتاده است. اما پیرمرد گفت بخت از من برگشت. نباید انقدر دور می رفتم.
و.ر.امید