گدایی در بالای شهر کار سختیست. سختترین کار دنیا. بسیار سخت. آنقدر که فقط آدمهای کمی از پسش برمی آیند. روحت را می خراشد. انقدر مملوت می کند از سرخوردگی و سوال بی جواب که دوام نمی آوری. پولش هم خوب نیست که اگر باشد به چیزهایی که از دست می دهی نمی ارزد.
فکرش را بکن هر روز بیشتر از یک ساعت در راه باشی تا از محلی که شبها می خوابی به خیابانی یا کوچه ای در آنسوی شهر بروی. کنار خیابان بایستی و کسانی را ببینی که فقط یک چیز بیشتر از تو داشته اند. شانس و یا با تفسیر دیگری نگاهی که خداوند به انها داشته است. همان چیزی که از هنگام تولد آن را به یاد نداری.
جوانانی را می بینی بیست و چند ساله در لباسهایی زیبا و صورت و آرایشی دلفریب که سوار بر ماشینهایی به قیمت چندین برابر هزینه برآورده شدن همه آرزوهای تو شده اند و دخترانی زیبا در کنار، بی اعتنا به دنیا پشت چراغ ایستاده اند و حالا تو باید بروی و به شیشه هایی که اکثرا بالاست بکوبی و بخواهی که پایینش بدهند و در همان مدت کوتاه باید پایمال بودن و بیچارگیت را به آنها بفهمانی.این را که از آنها پست تری و آنها می توانند با اسکناسی نشان دهند که حقارتت را پذیرفته اند و گاهی مسخره بشوی از سوی دختر صندلی بغل و یا دلسوزی کوتاهی و یا نگاهی که نمی توانی بفهمی و اکثرا هیچ، حتی نگاه.
و تمام روز را ادامه بدهی و شبها بیشتر از یک ساعتی را در فکر بگذرانی تا به خوابگاهت برسی و زندگیت که دیگر نه تنها در مقابل چشمت سخت و زشت است بلکه ناجوانمردانه و نا عادلانه نیز هست. که تا کی بتوانی تحملش کنی.
گدایی در بالای شهر کار سختیست .
و.ر. امید