به کمک کفش کتونی راحت و سیاه رنگ نایک و چابکی و اندام ورزیده به سرعت با قامت بلندش از پله ها بالا می رفت. به انتهای پله ها که رسید کمی سرعتش را کم کرد.در همان حال با دست موهایش که روی پیشانیش ریخته بود را مرتب کرد و سعی کرد عمیق تر نفس بکشد تا نفسش جا بیاید. برای او که کوهنوردی و پیاده روی های طولانی مدت جز برنامه های ثابت زندگیش بودند 6 طبقه را از پله بالا آمدن فشار زیادی نداشت. آسانسور خراب بود. بعد از مکث کوتاهی زنگ در را فشار داد. احساس کرد صدای خفیفی که از داخل واحد به گوش می رسید با زنگ زدنش به کلی قطع شد. لحظاتی بعد به روزنه چشمی روی در خیره مانده بود و پس از اینکه نوری که از آن بیرون می زد تاریک شد ناگهان در گشوده شد. صدای زنی از ان سوی در او را به داخل فراخواند. کمی مکث کرد و به ارامی در را باز کرد و داخل رفت . در اولین نگاه کمی گیج شد. او برای جلسه ای در یک شرکت بازرگانی به آنحا دعوت شده بود اما همان مقدار که از محیط در منظرش بود شباهتی به دفتر کار نداشت. از میز و کامپیوتر و کارمند خبری نبود. حتی از زنی که در را باز کرده بود. کف واحد را موکت خاکستری نویی به طور کلی پوشانده بود و تابلوهای نقاشی روی دیوار بود. پنجره های واحد پرده هایی شبیه پرده های واحد های مسکونی داشتند. البته در بسته دو اتاق در چپ و راست و دری در کنار در ورودی که دستشویی می نمود را نیز مشاهده کرد. همینطور که در آستانه در فضای داخل را از نظر می گذارند در اتاق سمت چپ باز شد و میزبانش را دید که با سیگاری بر لب به سمتش می آید. مهندس جانی بالا تنه فربه و سیاهش را در پیراهن سفید مارکداری که دو دکمه بالایش باز بود و گردنبند کلفت استیلش و البته بیشتر سینه اش را نمایان کرده بود به سمتش آمد. شلوار سیاه راه راه های باریک عمودی طلایی رنگ به پا داشت و گویی لباس های گران قیمتش را حداقل یک سایز کوچکتر می گرفت. موهایش کوتاه بود و نمی شد گفت چه مدلی دارند . کمی مجعد و بسیار پر پشت و سیاه و پیشانی کوتاه و پر چروکش کاملا مشخص بود. از دور با صدای بم بلندی سلام و احوالپرسی می کرد. به او که رسید دست داد و از معطلی چند لحظه ای عذر خواهی کرد. با همان لحن گفت خواهش می کنم بفرمایید. ما در این واحد فقط اتاق جلسات داریم و کارمندان و سالن انتظار در طبقات دیگری هستند و در حالی که این جملات را می گفت به سمت اتاقی که از آن خارج شده بود حرکت کرد. در برخورد اول از او خوشش نیامد. به این فکر می کرد که زنی که در را باز کرد کجاست و اینکه چرا اتاق جلسات یک شرکت بازرگانی چند ملیتی باید به این شکل باشد. با خود به اینها فکر می کرد که به سمت اتاق مهندس جانی حرکت کرد.