داشتم فکر میکردم یکی هم باید یک چیزی برای شما بنویسد. دقیقتر بنویسم. داشتم فکر میکردم یکی از ما باید یک چیزی برای شما بنویسد که در خیابان رو به روی ما ایستادهاید و پشت چند لایهی لباس و صفهای موتور پنهان شدهاید. برای شما که فقط وقتی صف بسته باشید و اسلحه دستتان باشد صدایتان شنیده میشود. برای شما که فقط وقتی مسیر اختصاصی داشته باشید پشتِ موتور جفت میشوید و پرچم دستتان میگیرید. برای شما که جهنم امروز را ساختهاید برای بهشتی که در فردا/نادیدنیست. برای شما که باور دارید یک خیال هزار و چهارصد ساله قادر است جهان را توضیح دهد. برای شما که به خرافه ایمان دارید. برای شما که عزادارِ افسانه و چشم به راه توهماید. برای شما که از ترس خودارضایی ازدواج میکنید. برای شما که درکتان از زن خوابیدن و زاییدن است. برای شما که تعریفتان از آزادی توان چند بار با چند کَس خوابیدن است. برای شما که حتی در حریم مختصر فکرهاتان آزاد نیستید. برای شما که فکرهاتان شخصی نیست و این چند خط و تمام کتابهای جهان را نمیتوانید کامل فهم کنید. برای شما که درست یعنی انطباق با باورهایتان. اینها را دارم خط به خط برای شما مینویسم و میخواهم خبرتان دهم که روزها/نسلتان قرار است تمام شود. میخواهم برای شما بنویسم که قرار جهان/طبیعت این نیست که دنبالهای داشته باشید. میخواهم بدانید که تمام میشوید.
قرار طبیعت
میدانم در مدرسه/حوزه/پایگاه/منبر/ندبه قرار نیست از آدمهای واقعی اسمی برده شود. از آنها که کاری کردهاند واقعی، که جهان را، آدم را پیش بردهاند و همین دانستن است که سبب میشود توضیح بنویسم از آدمی به نام چارلز داروین و این را پشتبندش بنویسم که سمتِ ما وقتی کسی از داروین چیزی مینویسد یک چیزهایی را عامدانه نمیگوید. مثلا نمیگوید داروین مسیحی بوده. یا بهتر بگویم آنجا هم که اسمی از داروین میشنویم خیلی بهمان نمیگویند مدرسه/حوزه/پایگاه/منبر/ندبه داشته. نمیگویند چهقدر به یکی بودن خدا باور داشته و الخ. ولی من برای شما مینویسم و حتی مثال میزنم که برای فهمیدن داروین یکی را خیال کنید که در کوچه پس کوچههای قم زیست میکند امروز یا حوالی خیابان ایران نماز صبح میخواند. یکی را خیال کنید که صفهای اول میلولَد، فقط زمان را دویست سال برگردانید عقب و آن یک نفر را پولدارتر از خودتان در نظر بگیرید و حالا که حرف “برخورداری”ست بگذارید یک چیزی که در داروین بود و در شما نیست را هم در پاراگراف بعدی به سادگی بهش اشاره کنم.
داروین بر خلاف بیشترمان ذهنیت برداشتگرایانه نداشت. یعنی ذهناش تابع تداعیها نبود. مثلا وقتی قرار بود همین چند خط یا باقی کتابهای جهان را بخواند از این پارگراف به آن پاراگراف نمیپرید. میتوانست در ذهناش بین فکرهاش و نویسنده مرزبندی کند. تفکرش انسجام داشت در نتیجه منسجم میخواند. نقادانه میاندیشید و نگرش نویسنده را کامل درک میکرد. شبیه شما خودْفریب نبود که نگرش نویسنده را فقط وقتی درست بداند که بر باورهایش منطبق باشد. در نتیجه، بر خلاف شما، از آنچه میخواند چیزهایی میآموخت. (مثلا ممکن بود در همین سطر آخر بفهمد جمله ی معترضه را بین ، و ، میگذارند)
داروین بر خلاف شما ذهنی برداشتگرا نداشت در نتیجه هر دانشی را به شکلی نقادانه فرا میگرفت. در ذهناش پیشداوری، سوگیری، افسانه و تصورات قالبی نداشت . . . میتوانم باز هم از این تکههای داروین بگویم که شباهت مذهبی و تفاوت ذهنیتان را درک کنید ولی گمانام آنقدری فهمیده باشید که بتوانم پیشتر بروم و بنویسم که داروین در نتیجهی همین “تفاوت” بود که توانست کاری کند که واقعی باشد. کاری که جهان را، آدم را پیش ببرد. کشفای که یکی از پایههای علم/زیستشناسی است و اگر کمی در موردش جست و جو کنید لطف مهمی به من/خودتان کردهاید تا این چند خط را زودتر جمع کنم و خبرتان دهم که چهطور روزها/نسلتان قرار است تمام شود. تا برای شما بنویسم که چرا قرار جهان/طبیعت این نیست که دنبالهای داشته باشید.
قرار جهان
میدانم تفاوت بین جهان و طبیعت چیست و میدانم که باید توضیح بنویسم، خصوصا برای شما، که بدانید من بر خلاف “دکتر” ،در هفتمین گفتگوی زندهی تلویزیونیاش، وقتی میگویم جهان/عالم معنیاش را میدانم. ولی اینجا منظورم از “قرار جهان” ساختار چیزیست که انسان در روزهاش و با خودآگاهی و ناخودآگاهیاش تجربه میکند. شاید بهتر باشد برای فهم شما به جای قرار جهان بنویسم “قرار روزگار” یا حتی “قرار دهر” و “قرار زندگی” . . . و حالا که عنوان را “گرفتید” باید به ماسماسکی که در دستتان دارید اشاره کنم. اینها را دارید با موبایل میخوانید؟ پرینت کردهاید روی کاغذ؟ روی تبلت و لپتاپ دارید میخوانید؟ در این پاراگراف میخواهم از نسبت شما با جهان/تجربه/روزگار/دهر/زندگی صحبت کنم و سعی کنم برای شما چیزی را توضیح بدهم که بهش میگویند مشکل چارچوب. به گمانم مهمترین کشف “فلسفی” نیم قرن اخیر است. میتوانید اینبار به جای داروین frame problem یا Daniel Dennett را جست و جو کنید و چه حیف که در این ساعتها که من دارم اینها را مینویسم تنها آدمهایی که میتوانند این چیزها را به زبان فارسی و از سمت هوش مصنوعی یا فلسفه برایتان تعریف کنند دستبستهاند یا سیاه و کبود یک گوشهای دارند خبرها را نگاه میکنند.
من به مشکل چارچوب در روانشناسی برخوردم و توضیح کاری که هنری فورد کرد. این اسم را هم میتوانید حد فاصل نیمه شب تا عصر با اینترنت همین موبایلی که دستتان است جست و جو کنید و بخوانید که طرف امریکاییست و به این شناخته میشود که اتوموبیل را ساخت. یا بهتر بنویسم راهی که میتوانست در مقیاس وسیع دست به تولید آن بزند، در صنعت بهش میگویند خط تولید، هنری فورد کسی است که سبب شد اتوموبیل و بسیاری چیز دیگر به شکل امروزیاش و در مقیاس وسیع وجود داشته باشد و تا اینجا باور/شناختی همگانیست. شما هم که توانستهاید اسماش را جست و جو کنید میدانید که حرفهای سادهای که تا همین لحظه نوشتهام بعضیاش فارغ از این که قبول ندارید واقعیست چهقدر درست است. لاقل این مورد آخر را همه باور دارند و فکر میکنند هنری فورد کسی است که اتوموبیل امروزی را ساخته. یعنی توانسته کاری کند که همهی آدمها وسیلهای داشته باشند که از نقطهی A به Bبرویم و حالا اجازه بدهید کمی گیجتان کنم و بنویسم در آن کلاس به ما گفتند احتمالا تنها کاری که فورد نکرده این است که سبب شود چیزی ساخته شود که آدمها از نقطهی A به B بروند.
آنچه هنری فورد ساخت در حقیقت چیزی بود که شهرها را تغییر داد و در ادامه سبب استحاله راهها شد . . . حالا شهرها و راهها چیز دیگری بودند. چیزی که پیش از آن کسی حتی فکرش را نمیکرد. هنری فورد نمیدانست دارد راهی پیدا میکند برای از بین بردن جو زمین و هیچ وقت خیال نمیکند موتور احتراق داخلی تبدیل به دلیل مهمی میشود که ارزش “نفت” به شکل حیرتانگیزی تغییر کند. باز هم میشود از تاثیرات “ناخواسته” و غیر قابل “درک” فورد گفت ولی اینها را نوشتم تا به یک نتیجهی مشخص اشاره کنم: آزادی
این که یک آدم بتواند ابزاری داشته باشد که به میل خودش از نقطهی A به نقطه B برود شکلی از آزادی است. آنچه ما استفاده میکنیم. آنچه ما ایجاد میکنیم اثرات نامرئی فراوانی دارد که در زمان ایجاد/ساخت برای سازنده قابل پیشبینی نیست و حتی استفادهکننده هم مشخصا در سطح خودآگاه به این زودیها خبردار نمیشود که دارد دقیقا چهکار میکند. حالا اجازه بدهید دوباره توجهتان را جلب کنم به این ماسماسکی که دارید به وسیلهی آن این متن را میخوانید. توجهتان را جلب کنم به همان موتوری که سطرهای ابتدایی این متن سوار بودید. توجهتان را جلب کنم به شبکههای اجتماعی، دوربینهای عکاسی، نظام بانکی. اجازه دهید اشاره کنم به این ساختمانی که احتمالا این لحظه در آن نشستهاید یا خیابانی که دارید در آن راه میروید. فارغ از این که اینجا میشود نوشت “بسیار مختصرتر از چیزی هستید که خیال میکنید” باید بنویسم “تمام این چیزها که به شکل روزانه دارید از آنها استفاده میکنید اثراتی در خود دارند” شما چه بدانید/ندانید دارید در جهان به شکلی که هست زندگی میکنید. نه در جهانِ قصه/خرافه/قصه . . . و در این جهانِ ملموسِ مادی و واقعی چیزها، تمام چیزها، وقتی ساخته میشوند سمتهایی پنهان دارند و شاید مهمترین سمتِ پنهانِ چیزها که قصد من در این سطرهاست سمتیست که آدم/سازمان/کمپانی سازنده بیاین که آگاه باشد دارد ایدئولوژیاش را در چیزی که میسازد پدیدار میکند. شبیه هنری فورد و آزادی
قرار فردا
آدم، نه شما که تمام نسل آدمی، میتواند در زیر آفتاب بایستد و چشمهاش را ببندد و با خود بلند بلند بگوید که شب است ولی آنچه میگوید به معنای تغییر آنچه هست نیست. شما میتوانید “تکامل” را قبول نداشته باشید. میتوانید جهان را آنگونه که خیال میکنید ببینید و میتوانید همین را هم حتی برای یکدیگر تعریف کنید ولی اینها به معنایِ “شام تیره” بودنِ جهان نیست. در تمامِ هزارههایِ پیش از ما چیزهای فراوانی از سکه افتادهاند و از ساحت “هستی” جاماندهاند و طبیعت همانطور که تا امروز پیش آمده رفتار کرده و از این پس هم به همین راه ادامه خواهد داد و این ادامه دادن تنها در ساحت “زیست” موجود زنده و آدمیزاد نیست. ما آدمها هر چه جلوتر آمدهایم “کامل”تر شدهایم و در این کامل شدن گذشت روزگاری که خورشید دور زمین میچرخید. گذشت آن زمانی که به سر انگشتِ معجزه نیل شکافته میشد و ماه قاچ میخورد توی آسمان و در ادامهی این گذشتنها، در تمام سالیانِ آدمیزادی، چیزهای دیگری هم رفتهرفته دارند از سکه میافتند. چیزهایی به اسم مذهب، ناموس و . . . اینها از سکه افتاده و آدمیزاد، ما، در جهان پیشتر رفته.
باید برای شما بنویسم که این از سکه افتادن چیزی نیست که بتوانید در برابرش کاری کنید. آنچه به آن باور دارید بسیاریاش به انقراض رفته و مابقیاش هم در ادامهی زندگی آدمیزاد زیرِ سیلِ فراموشی تهنشین میشود و این تهنشین شدن حجم مفصلیاش را ایدههایی تسریع میکنند که در پشتِ همین چیزهایی که از آنها استفاده میکنید پنهان است. سادهتر بگویم. تکامل آدمیزاد چیزی نیست که بتوانید در برابرش کاری کنید و مسری بودن آگاهی/تغییر آنقدری زیاد است که حتی شما فهمیدهاید وقتِ دنداندرد باید کجا بروید. هر چه باشد آدمهایی با باور “شفای خداوندی” دلشان به اکوی قلب آرام میگیرد، نه یادِ خدا.
بعدالتحریر
راستی تا یادم نرفته این را هم باید برایتان بنویسم که من/ ما میمیریم بیاین که در ترس زیسته باشیم. بیاین که نگران باشیم یکی در فردا بفهمد چماق دستمان گرفتهایم، به کسی شلیک کردهایم، در برابر آدمها ایستادهایم. در برابر آدمهایی که قرنها از بودنشان باقیست در حالی که شما یک به یک چندی دیگر تمام میشوید. ما روزهای ماندهمان را بدون ترس به خیابان و یکدیگر و دوستانمان نگاه میکنیم بیاین که نگران این باشیم آدم روبرو نکند “لو” بدهد که با انسان و در برابر انسان چه کردهایم.