تقدیم به علاقهمندانِ خانههای قدیمی و زندگی در آنها: شما را به بازدید خانهٔ قدیمی مادرِ مادربزرگم میبرم؛ در محلهٔ خانیآباد تهران (تختی)، درست پشت «مسجد قندیِ» صدساله که اواخر قاجار ساختهاند.
«عزیز» (مادربزرگم) این آخریها تعریف میکرد در کودکی، با پسربچهای که بعدا شد شوهر اولین دخترش (خالهٔ ما)، بیاجازه میرفتهاند توی باغ خانهشان. خودش میرفته بالای درخت، او را میگذاشته پایین. میوه میچیده، میانداخته توی دامنش. بعد میرفتهاند یک جایی یواشکی میخوردند. این را که تعریف میکرد، برای نزدیک ۹۰ سال پیش است.
پدر عزیز که طلاساز بوده، زود از دنیا رفته است. «خانجون» که مادرشان باشد، در منزل خودشان با معلمیِ مکتبخانه، چندین دختر و یک پسرش را بزرگ کرده و به ثمر رسانده است.
آن خانهٔ بزرگِ باغدار را خیلی پیش از آنکه ما باشیم دو بخش کردند که یک بخش آن خانهٔ همسایه شد. خانهٔ خانجون را که ما یادمان است، باغ نداشت. فقط یک درخت کهنسال توت بود که روی بخشی از حیاط سایه میانداخت. عزیز که فرزند اول خانجون بود، با «آقاجون» (پدربزرگم) که پسرعمهاش بود ازدواج کرد. آنها سالهای سال در همین خانه زندگی میکردند.
من که نوهٔ پنجم عزیز هستم، از خردسالی تا شاید ده سالگی از آن خانه خاطره دارم؛ یعنی تا ۳۵ سال پیش. در این مطلب شما را میبرم به تماشای آن خانهٔ کهنسال و از چشم کودکیِ خودم، شیوهٔ زندگیکردن در آنجا را نشانتان میدهم. این کار را با بازسازی خاطراتم میکنم.
توجه کنید پسربچهٔ بازیگوش سیچهل سال پیش که میگذاشتند خانهٔ مادربزرگش بماند، درک درستی از ابعاد نداشته است. پس در این بازسازی ناچار اندازهها را بهوسیلهٔ مقایسه با چیزهای دیگر بیان میکنم. در پایان نکتهای دراینباره خواهم گفت.
توصیف این خانه که با عمارتهای اعیانی همزمانِ خودش فرق دارد، ممکن است برای علاقهمندان به خانههای قدیمی جالب باشد. همچنین بیان زندگی روزانهای که در آن جریان داشته، ممکن است برای کارشناسان رشتهٔ مردمشناسیِ فرهنگی جالب باشد. البته خیلیها هم هستند که از چنین خانههایی خاطره دارند.
در محلهٔ خانیآباد تهران (تختی)، روبهروی باغچالی (کتابخانهٔ سید مرتضی)، داخل خیابانی که الآن اسمش پهلوان حسن است، اولین کوچه سمت چپ، کوچهای است به نام «کوچهٔ پشت مچّد قندی (مسجد قندی)» (ارفعالواعظین). عرض این کوچه آنقدر بود که دو تا موتور از کنار هم رد میشدند. یکیدو خانه مانده به ته کوچه، سمت چپ، در آبی دولنگهای بود که هر دو لنگهاش را باز میکردند تا بتوانند موتور را تو بیاورند. اینجا درِ خانهٔ خانجون بود.
در به دالانی باز میشد که روباز بود؛ بهعرض کمتر از دو قدم، طولش نزدیک به ده قدم. دو طرفش دیوار کاهگلیِ بلندی رفته بود بالا. این دیوارِ دورتادور همهٔ خانه بود. کفپوشِ دالان از آجرهای مربعشکل خاکیرنگ بود؛ با عرض یک وجب که رجهایش عمود به دیوار بودند. جنسشان طوری بود که هروقت جارو میکردی کمی خاک داشت. یک نمه آب که رویش میپاشیدند، به خوردش میرفت و خنک میشد. این هم کفپوش تمام خانه بود.
ته دالان یک درِ آبی آهنی شیشهدار و دو لنگ میدیدید که درگاه آن از کف دالان بالاتر بود. جلوی آن که میرسیدید، باید میپیچیدید سمت چپ. چند قدم جلوتر، دالان دو پله میرفت پایین و میرسید به کف حیاط.
خانه در راستای شمالبهجنوب بود. یک ساختمان یک طبقه در ضلع جنوبی داشت؛ چسبیده به دالان. یک ساختمان دو طبقه در ضلع شمالی بود. بین این دو یک حیاط داشت که از وسط با اختلافِ سطح، دو قسمت میشد. کف حیاط اول (جنوب، سمت دالان) بهارتفاع عرضِ یکی از آجرهای کف (کمتر از یک وجب) بلندتر از بخش شمالی بود. از دالان که وارد حیاط میشدید، مسجد قندی همسایهٔ سمت راست خانه بود. ساختمان بلندش چسبیده به بخش شمالی خانه، حیاطش کنار بخش جنوبی خانه. گاهی شاخههای درخت حیاط مسجد این طرف آویزان میشد. سمت چپ هم یکدست دیوار یک خانهٔ دیگر بود.
برای اینکه آسان باشد، از این به بعد به خانه و حیاطِ بخش جنوبی در سمت دالان، میگویم «حیاط اول» یا «حیاط دایی». به حیاط بخش شمالی و خانهٔ دو طبقه میگویم «حیاط دوم» یا «حیاط عزیز اینا». اتاق خود خانجون در طبقهٔ بالای ساختمان دو طبقه بود.
حیاط دایی یک باغچهٔ کوچک دو تکه داشت نزدیک دیوار سمت دالان؛ ولی به همان اندازهٔ عرضِ دالان تا دیوار فاصله داشت. این باغچه درست به لبهٔ حیاط دوم چسبیده بود.
حیاط عزیز اینا وسطش یک حوض کمعمق همیشهآبیِ بزرگ داشت. کنار حوض چسبیده به دیوار مسجد، یک ساختمان یک طبقهٔ مستطیلشکل بود که از طرفِ ساختمان دو طبقه شروع میشد تا لب حیاط اول. این ساختمان سه در داشت؛ بهترتیب اول مطبخ عزیز اینا بود، دوم تنها مستراح خانه. این دو درشان روبهروی حوض باز میشد. یک در هم داشت که رو به حیاط اول باز میشد و انباری دایی بود. از کنار مستراح، درست بین دو قسمت حیاط، یک درخت توت قدیمی از زیر دیوار بیرون آمده بود که روی بخشی از حیاط سایه میانداخت.
هرکدام از ساختمانها یک زیرزمین داشتند که سه پله پایین میرفت. زیرزمین دایی که مطبخ خانهاش هم بود، در سمت دیوار مسجد زیر اتاق کوچکترشان بود؛ زیرزمین عزیز اینا ضربدری سمت مخالف حیاط، زیر اتاق بزرگترشان.
همیشه به نظرم میآمد ساختمان دو طبقه قدیمیتر است. شکل کلی ساختمانِ خانهٔ دایی، چهارگوشِ درست و کوتاهتر از این یکی بود. آجرهایش هم از مدل جدیدتر بودند. پلههای کوتاهتری داشت و درِ سمت دالانش آهنی بود.
ساختمان دو طبقه طرح و نسبت ابعادش فرق میکرد. آجرهایش هم قدیمیتر بود. کف هر دو ساختمان سه پله بالاتر از کف حیاط بود؛ ولی ارتفاع و پلههای ساختمان دو طبقه بلندتر بود. یک چیزی هم این طرف داشت که آن طرف نداشت: صندوقخانه.
خانهٔ خانجون میان خانههای دیگر محصور بود و با آن دیوار کلفت و بلندی که دورش کشیده بودند، هم خوب ساکت بود، هم هیچ دید از خانههای همسایه نداشت.
حالا از کنار دالان ورودی، یکبهیک شما را به دیدن هر بخش از خانه میبرم.
خانهٔ دایی کنار خروجی دالان، سه پله میخورد میرفت بالا تا میرسید به کف ایوان. این ایوانِ سرپوشیده از دیوار دالان شروع میشد تا درِ اتاق کوچکترشان. ساختمان دو اتاق داشت. یک اتاق بزرگتر که سرتاسر پشت ایوان بود؛ همان که یک در آهنی هم در دالان داشت. یک اتاق کوچکتر دیگر که عمود به این یکی در انتهای ساختمان بود؛ درست روی زیرزمین. پنجرهاش رو به حیاط و بالای پلههای زیرزمین باز میشد. این اتاق نشیمن بود. یادم میآید سماور و وسایل چایشان را جلوی پنجرهٔ همین اتاق میگذاشتند. زمستانها در همین اتاق روی چراغ نفتی غذا میپختند که هوای اتاق را هم کمی گرم میکرد.
دربارهٔ این ساختمان بیشتر از این یادم نمیآید؛ چون من بچهٔ آن طرفِ خانه بودم. بهطور کلی این حیاط مخصوصا ساختمان خانهٔ دایی، جای شیطنت و بازی من و همبازیهایم نبود؛ مگر در میهمانیهایی که همه بودند. دایی از عزیز کوچکتر است و سه فرزند دارد. آنوقتها پسر و دخترهایش خیلی جوان بودند؛ شاید فقط یکیشان ازدواج کرده بود و نوه هم نداشت. برعکسِ این طرف که آقاجون و عزیز هشت بچه داشتند که در آن زمان سه نفرشان ازدواج کرده بودند؛ مادر من نفر سوم بود.
حوض: بیشتر جایِ حیاط دوم را یک حوض مستطیلشکل گرفته بود که همیشه تویش را آبی رنگ میکردند. پوشش رویش سیمانی بود. بیرون دورتادور پاشویه داشت که آب از لب حوض میریخت توی آن و میچرخید تا میرسید به سوراخ چاه. سوراخ چاهِ پاشویه سمت دیوار همسایه بود؛ آن طرف مخالف در مطبخ. همان جا یک لوله بالا آمده بود با شیر آب برنجی. سر شیر را جوراب زنانه میبستند که حکم فیلتر آب را داشت. همهٔ اهالی خانه زمستان و تابستان از هر دو طرف، باید میآمدند دست و ظرف و رخت را همین جا میشستند؛ دستشویی و ظرفشویی در کار نبود. حمام هم که اصلا نداشتند؛ باید میرفتند سر خانیآباد «حمام نادر».
صابون و پودرِ شستوشو را لب حوض یا کنار پاشویه نزدیک شیر آب میگذاشتند. نکتهٔ جالب این بود که برای شستن ظرفها، از کاهگل دیوار هم استفاده میکردند. کنار شیر حوض، کاهگل دیوار همیشه کمی ریخته بود. از آنجا کاهگل خشک برمیداشتند و میمالیدند به ظرفهای چرب؛ چقدر هم خوب پاک میکرد. رختها را هم با دست توی لگن میشستند.
آبحوض کشیدن: آن وقتها هنوز گاهی از توی کوچه صدای آبحوضی میآمد. گاهی میآوردند که آب حوض را بکشد و خوب تمیز کند. گاهی هم خودشان میکردند یا میسپردند به بچهها. یادم هست تابستان من و پسرخالهام پاچه را بالا میزدیم و میرفتیم توی حوض. کف حوض آبرو نداشت که باز کنیم تا خودش خالی بشود؛ باید از رویش برمیداشتیم و میریختیم توی پاشویه. آخرَش هم وقتی میرسیدیم به جایی که با پارچ و سطل نمیشد خالی کرد، درست وسطِ کف حوض یک فرورفتگی به شکل کاسه پیدا میشد. کاسهٔ قراضهای داشتند درست همان اندازه. آب را از داخل آن فرورفتگیِ کاسهمانند خالی میکردیم تا تمام میشد. بعد با جارو و فرچهٔ پلاستیکی، کف و دیوارهها را میشستیم. خوب که تمیز میشد، همان یک شیر آبِ لب حوض را باز میکردیم تا پر بشود. گاهی قبل از کشیدن آب حوض، آبتنی هم میکردیم. البته عمقی نداشت؛ با اینکه بچه بودیم بهزور میشد توی آب فرو رفت.
مستراح: این توالت جای کوچکی بود که تقریبا یک قدم عرضش بود، کمی بیشتر طولش. شیر آب و آفتابه داشت ولی از شیلنگ خبری نبود. اگر هم بود فایدهای نداشت؛ به آنجا که باید نمیرسید. سنگ این مستراح همان هرم برعکس مشهور بود با سوراخ گندهٔ وسطش. مستقیم میرفت تا ته چاه؛ انگار همیشه یک جریان هوای ملایمی از آن بیرون میزد.
فاصلهٔ میان دو جای پای سنگ توالت برای بچهها کمی زیاد بود. خودم همیشه میترسیدم لیز بخورم بیفتم توی آن. هنوز هم که یادش میافتم کشالهٔ رانم از دو طرف درد میگیرد بس که کش میآمدم. گرفتاری دوم موقع شستوشو با آفتابهای بود که آبِ سر لولهاش بُرد نداشت.
اینجا در زمستان جای خیلی سردی بود، تابستان هم مشکل ویژهای داشت. پیش از مستقر شدن باید خوب همهجا را نگاه میکردیم که از آن سوسکپریهای بزرگ، یهو نزدیک آدمِ چارشاخمانده پیدایش نشود. چه جیغهای سوسک! سوسک! از خالههایم شنیدهام که عزیز را به کمک میطلبیدند.
انتهای مستراح دیوارهٔ باریک کوتاهی با چوب ساخته بودند که فاصلهاش تا دیوار، جای گلولههای زغال بود. زمستان از این گلولهها برای منقلِ کرسیها استفاده میکردند.
این تنها توالت کل خانه بود و همه تابستان و زمستان باید میآمدند اینجا. تصور کنید زمستان از زیر کرسیِ گرم یا تابستان از پشتبام با آن وضع که خواهم گفت، باید میآمدند تا کف حیاط که برسند به مستراح. حساب کردم زمانی شانزده نفر در آن خانه زندگی میکردهاند. دوی نصفشب هم اگر میآمدند، ممکن بود پشت در بمانند. نمیدانم مریضهای بدحال و پیرها و بچهها چطور سر میکردهاند.
از صداهای آشنای این خانه، صدای پای خانجون بود که صبح زود یا ظهرهای ساکتِ تابستان، از اتاقش در طبقهٔ دوم ساختمان، دستبهزانو، تاپ... تاپ... آهسته پلهها را یکییکی میآمد پایین تا برسد به حیاط. ضرب قدمش روی پلهها در ساختمان طنین توپر و سبکی داشت. اولین قدم روی کف حیاط صدایش فرق میکرد. بعد صدای مختصر لخلخ دمپایی و صدای در مستراح میآمد.
مطبخ: مطبخ جای تاریکی بود که هواکش نداشت. به نظرم میآید که در هم نداشت. تنها تصویری که از مطبخ در ذهن دارم این است که جلوی درگاه آن ایستادهام و به میز آن نگاه میکنم که یکیدو وجب از سرم بالاتر است. روی میز از همان خوراکپزیهای نفسوز آبیرنگ هست که سه فیتیلهٔ دراز داشتند. خالههایم آنجا آشپزی میکنند و تندتند با هم حرف میزنند. هوایش سنگین است و بوی غلیظ غذا میآید.
مطبخ نورگیر نداشت و تقریبا شب و روزش فرقی نمیکرد؛ همیشه یک لامپ صدِ زرد تویش روش بود.
زیرزمین: زیرزمینِ ساختمان دو طبقه، درست زیر پنجرهٔ اتاق بزرگتر، یعنی سمت دیوار همسایه و روبهروی شیر آب حوض بود. لبهٔ اولین پلهاش کف حیاط، رو به داخل قوس داشت. سه پلهٔ بلند میرفت پایین، میرسید به کف زیرزمین. تاریک و خنک بود و بهنظرم بیانتها میآمد. حتما ترشی و سرکه و مربا و وسایل اضافه مثل دیگ را آنجا میگذاشتهاند. یادم میآید تابستانها گاهی میرفتند توی زیرزمین، جلوی پلههایش که روشنتر بود زیرانداز پهن میکردند، ناهار تابستانهای میخوردند، مثلا نان و سرکهشیره با خیار، همان جا میخوابیدند تا عصر. این تصویر را در ذهن دارم که ما در زیرزمینِ تاریک و خنک خوابیدهایم؛ نور تند آسمان از بالا از ورودیِ زیرزمین بهدرون تاریک میتابد.
پلهٔ ایوانِ طبقهٔ اول: ساختمانِ دو طبقه در سمت مطبخ، از کف حیاط سه پله میرفت بالا، میرسید به سطح ایوان. پلههای اینجا در چشم من خیلی بلند بودند. یک بار در خردسالی از آن کلهملق شدهام و سرم شکسته است.
خودِ ایوان تقریبا مربعشکل بود که طول و عرضش از عرض درها کمی بیشتر میشد. از پله که قدم به ایوان میگذاشتیم، درِ اتاق کوچکتر (نشیمن) روبهرو بود، سمت چپ درِ اتاق بزرگتر، سمت راست اول پلکان طبقهٔ بالا. دیوار بیرونیِ صندوقخانه، بین در اتاق کوچکتر و اول راهپلهٔ بالا بود. روی این دیوار همیشه یک آینهٔ گرد با قاب قرمز آویزان بود.
صبح زود که آقاجون آماده میشد برای رفتن، کارهایش را در ایوان میکرد. ریش میزد، ناخن میگرفت، صبحانهاش را که شبیه گیاهخواران بود آماده میکرد. همزمان رادیو هم گوش میکرد.
مادرم میگفت زمان بچگیاش، عصرها که همه از مدرسه میآمدند، توی حیاط مشغول بازی میشدند و گاهی سروصدا بالا میگرفت. آنوقت آقاجون بیصدا میآمد روی ایوان میایستاد و از آن بالا بدون هیچ حرفی چشمغره میرفت. مدتی میگذشت تا بچهها که مست بازی بودند متوجه میشدند و بدون حرف خودشان را جمع میکردند.
یادم میآید یک بار عزیز و مادرم و من، روی پلههای ایوان نشسته بودیم و ناهار مختصری شاید نان و پنیر میخوردیم. باید سه سالم بوده باشد. آنطرف حیاط از خانهٔ دایی بوی آشرشته میآمد. من که دلم خواسته بود اجازه گرفتم و رفتم اتاق دایی. زندایی یک کاسهٔ کوچک آش رشته به من داد که مزهاش هنوز زیر دندانم است. خوشحال و خندان برگشتم روی پلهٔ ایوان پیش عزیز و مادرم.
اتاق بزرگ: اتاقهای این خانه همه درِ چوبی دولنگهٔ داشتند که از یک لنگهاش باید کمی بهپهلو میچرخیدیم تا رد بشویم. جلوی هر در، نیمقدم درگاه داشت که بهقطر دیوار بود؛ بعد اتاق شروع میشد.
اتاقِ بزرگتر مستطیلشکل بود؛ درازی آن از عقب تا حیاط. پنجرهاش بالای زیرزمین باز میشد. جلوی پنجره سمت داخل، تاقچهمانندی داشت بهقطر دیوارِ کفتِ ساختمان که یک کولر آبی مستطیل رویش گذاشته بودند؛ از اینها که آبش را با پارچ پُر میکردند. چند تا روبان رنگی نازک هم جلویش بسته بودند که با باد تکان میخورد. پنجره از بیرون حصیر داشت که از تو باز و بستهاش میکردند.
من ظهرهای تابستان این اتاق را با سایهٔ سبک، بازی نور از لای نیهای حصیر، صدای کولر و آواز یاکریمی که همیشه روی حصیر لانه داشت به خاطر میآورم.
دیوارِ ته اتاق تاقچه داشت. جای ساعت و قاب عکس بود. یک ساعت کوکی زنگدار داشتند که با هر تکانِ عقربهٔ ثانیهشمار، توی صفحهاش یک شیر سرش را تکانتکان میداد، یک آقایی هم شلاقش را برای شیر بالا و پایین میکرد. این ساعت گمانم هنوز هست.
کتابخانهٔ آقاجون هم در همین اتاق بود. وقتی میخواست مطالعه کند یا بنویسد، کاغذ و کتاب را یا سرِ دست میگرفت یا از این میزهای کوتاه جلوی پا میگذاشت و چهارزانو مینشست پشتش. زمان ما حسابدار بازاریها بود.
وقتی مهمان داشتند، سفره را میانداختند از ته تا جلو. فقط یکمقدار جا میماند راستِ در، برای رفتوآمد و آوردن ظرف و غذا. دور سفره که مینشستند، کنار دیوار جای رد شدن نمیماند. من غذایم که تمام میشد نمیتوانستم بنشینم؛ زود بلند میشدم. ناچار بودم از سفره بروم کنار ولی جا نبود. برای اینکه بروم بیرون، همه باید تمام مسیر دولا میشدند تا از کنار دیوار رد بشوم. گاهی هم از وسط سفره میپریدم که البته احتمالا آقاجون دعوا میکرد.
وقتی یکی از داییهایم با شکمِ مجروح از جبهه برگشت، مدتها ته همین اتاق میخوابید و خالههایم پرستاریش را میکردند تا سرپا شد. عروسیِ یکی دیگر از داییها را هم در همین اتاق به یاد دارم؛ برای آن وقتی است که هنوز یک قرانی و دو قرانی و پنزاری (پنجهزاری) سر عروس میریختند. ما زیر پا جمع میکردیم پولی میشد.
اتاق نشیمن (کوچکتر): درِ اتاق نشیمن درست روبهروی پلهٔ ایوان باز میشد. این اتاق را مربعشکل به یاد میآورم. جلوی در، جای بساط سماور و چای و صبحانه بود. گمانم طبقهمانندی در دیوار داشت که قوطی چای و قند و این چیزها را آنجا میگذاشتند. یک قوطی چای شهرزاد داشتند که تویش شکر میریختند؛ آن قوطی هنوز هم هست. گاهی همین جا روی چراغ والُر غذا بار میگذاشتند. کف این قسمت را یک تکه فرش مربعشکل کهنهٔ قرمز میپوشاند.
اتاق یک نورگیر داشت که از کف پاگرد راهپلهٔ بالا باز میشد؛ از تو نزدیک سقف بود. یادم نیست پنجرهای هم داشت یا نه. زیر آن نورگیر یعنی زیر پلکان بالا، درِ صندوقخانه بود. دیوارِ کنار درِ صندوقخانه تاقچه داشت.
این تصویر حتما برای وقتی است که خیلی کوچک بودهام: صبح است و خانه خلوت است. با عزیز تنها نشستهام جلوی در بازِ این اتاق، کنار سماور. عزیز نان و پنیرِ کوچک لقمه میکند با چای دهانم میگذارد. من حوض و حیاط خالی خانه را تماشا میکنم.
زمستان که میشد، کرسی را میگذاشتند در همین اتاق روبهروی صندوقخانه. چهار نفر یا هشت نفر کنار هم مینشستند زیر کرسی. اسباب پذیرایی یا شام را هم میگذاشتند روی آن. شب که میشد همه تنگ هم میخوابیدند زیر کرسی. اتاق سرد بود، زیر کرسی گرم؛ کله یخ بود، پا داغ. درِ اتاق را میبستند ولی فایدهای نداشت. همیشه نگران بودند بچهها سرشان زیر کرسی بماند، صبح دیگر بیدار نشوند. گویا قبلا تلفات داشتهاند.
صبحهای زمستان هر روز که همه میرفتند دنبال کار و مدرسه، عزیز میآمد درها را چارطاق میکرد. لحافکرسی را میزد بالا. منقل گردِ را از زیر کرسی برمیداشت و میگذاشت وسط حیاط. اتاقها و ایوان را سرتاسر خوب جارو میزد. بعد منقل را تمیز میکرد و خاکستر اضافهاش را میریخت دور. میرفت از توی زغالدانِ عقب مستراح، یک گلوله زغال که اندازهٔ یک گریپفروت بزرگ بود میآورد و میگذاشت وسط منقل. آتشش میزد تا اَلو میگرفت و سرخ میشد. بعد رویش را با کفگیرِ مخصوص با خاکستر میپوشاند که مثل گنبد میشد. منقل را میبرد زیر کرسی میگذاشت و لحافکرسی را میانداخت و مرتب میکرد. آنوقت درها را میبست و میرفت به بقیهٔ کارهایش میرسید. هر روز این کار را میکرد. تصویری که به یاد دارم این است که ایستادهام بالای سر منقل و او دارد خاکستر را روی گلولهٔ زغال صاف میکند.
صندوقخانه: صندوقخانه درست زیر راهپلهٔ طبقهٔ بالا بود. قبلا گفتم که روی دیوارش در ایوان، آینه آویزان کرده بودند. درش داخل اتاق نشیمن زیر نورگیر راهپلهٔ بالا بود که باید دولا وارد میشدند و یک پله میرفتند پایین. در که نبود؛ یک سوراخ چهارگوش بود که جلویش پرده آویزان کرده بودند. صندوقخانه جای لباسهای اضافه و خوراکیهای خشک و شاید هم چیزهای باارزش بود. آنجا صندوق چوبیِ بزرگ و جالباسی داشتند. بیشتر وقتها نیمهتاریک بود؛ ولی یک کلید روکار و لامپ هم داشت.
من از صندوقخانه فقط همینها را به خاطر دارم. ولی تازگی دو چیز از خالهام شنیدم که نمیدانستم. یکی اینکه گفت دیوار صندوقخانه سمت ایوان، یک سوراخ داشته که برای تهویه بوده است. میگفت ما از این سوراخ میترسیدیم. اینجا متوجه شدم که آن آینهٔ گردِ قابقرمز که روی دیوار ایوان آویزان بود، برای پوشاندن سوراخ بوده است. دیگر اینکه گفت صندوقخانه از این که من یادم هست بزرگتر بوده. میگفت داخلش یک دیوار بود که پشت آن هم ادامه داشت.
پیش خودم فکر کردم مساحت صندوقخانه باید بهاندازهٔ کف راهپله بوده باشد؛ یعنی حداکثر دو قدم در دو قدم. این که خالهام گفت از این بزرگتر میشود. وقتی نقشهٔ ساختمان را در ذهن بازسازی میکردم، متوجه شدم یک مکعب بهطولِ اتاق بزرگ، بهعرض اتاق نشیمن، زیر کف اتاق نشیمن و ایوان و راهپله تا کف حیاط بوده که برایم نامشخص است. فکر کردم اینجا چی بوده؟ یعنی صندوقخانه میرفته زیر ایوان؟ به سمت مطبخ میرفته؟ در این خانه آبانبار سراغ ندارم؛ شاید هم جای آبانبار بوده؟ اگر بوده درش از کجا باز میشده؟ از زیرزمین؟ از مطبخ؟ یا رو به حیاط باز میشده که بعدا کورش کردهاند؟ همین چیزها است که از این خانهها حرف جن درمیآید.
پلکان طبقهٔ بالا و پشتبام مطبخ: سمت راستِ پلههای ایوان، پلکان طبقهٔ بالا شروع میشد که از طرف حیاط تا بالا دیوار داشت. چند پله میرفت بالا، میرسید به پاگرد که همسطح بام مطبخ بود. اینجا دیوارش سمت حیاط یک سوراخ داشت که آدم میتوانست برای رفتن به پشتبام ساختمانِ مطبخ از آن رد بشود. پاگرد میپیچید دوباره میرفت بالا تا ایوان طبقهٔ دوم.
پشتبام ساختمان مطبخ لبه نداشت؛ ولی کمی میآمد بالا و به سمت خارج گرد میشد. کف بام گمانم اسفالت بود. از طرف مخالف حیاط به ساختمان اصلی مسجد قندی چسبیده بود که رفته بود تا آن بالاها. آن سرش هم که میشد آنطرف حیاط، بالای انباریِ دایی بود. تنهٔ درخت توت از نزدیک سقفش بالا میرفت.
من معمولا اینجا نمیرفتم؛ میترسیدم. اگر هم میرفتم نشسته میرفتم. شاید هم این برای وقتی است که جرأت میکردم برای قایمباشک آنجا بروم. برای قایمشدن جای خوبی بود؛ از آن بالا در تاریکی بقیه را میشد دید ولی آنها نمیدیدند.
ایوان طبقهٔ بالا: از ایوان بالا باید کل حیاط و خانهٔ دایی پیدا بوده باشد؛ ولی هیچ تصویری در خاطر ندارم. احتمالا چون آنوقتها قدّم نمیرسیده که پشت دیوارهٔ لبهٔ ایوان را ببینم. در سقف ایوان یک سوراخ بزرگ بود که آدم از آن رد میشد. یک نردبان بلند هم گوشهای به دیوار تکیه داشت. تابستانها همگی از کوچک و بزرگ با این نردبان از آن سوراخ میرفتند روی پشتبام خانه که بخوابند. این را تعریف خواهم کرد.
طبقهٔ دوم: بدیهی است که شکل و اندازهٔ اتاقهای طبقهٔ بالا، درست مانند پایین باشد. ولی در ذهن من همیشه اتاق خانجون بزرگتر از اتاق بزرگ عزیز اینا بود؛ برعکس اتاق کوچکِ بالا کوچکتر از اتاق نشیمن پایین. عجیب است که ذهن و خاطرهٔ آدم اینطور کار میکند.
اتاق خانجون: اتاق خانجون را بزرگ و روشن به یاد میآورم و هروقت به آن فکر میکنم، بوی آبنبات قیچی میآید که همیشه خانگی درست میکردند. ما برای تبریک عید یا برای عیادت به این اتاق میرفتیم. خانجون پیرزن آرام و موقر و خوشرویی بود که همه حرمتش را نگه میداشتند. گلدانهایش در تمام خانه، از باغچهٔ حیاط دایی و لبهٔ بین دو حیاط تا راهپلهٔ این ساختمان و ایوان بالا پخش بودند. همهٔ بچههای ریز و درشت خانه باید مراقب میبودند که موقع بازیکردن هیچ آسیبی به آنها نرسد. البته من یادم نمیآید خانجون به کسی تندی کرده باشد. همه از او بهنیکی یاد میکردند. بهعنوان معلم بازنشستهٔ مکتبخانه خیلی خوشنام بود. میگفتند شوهر خالهٔ بزرگم، یعنی همان که با عزیز میرفتند توی باغ میوه میچیدند، شاگردش بوده است.
از این اتاق تصویر عجیبی در ذهن دارم: زمستان است، خانجون ته اتاق زیر کرسی به دیوار تکیه داده، در و پنجرهٔ اتاقش چارطاق؛ بیرون برف میآید.
اتاق کوچک طبقهٔ دوم: خاطرهام از این اتاق جایی است روشن ولی بههمریخته. اینجا نوبتی اتاق آن بچههای آقاجون بوده که جوان میشدند؛ باید درس میخواندند و جای جدا لازم داشتند. زمانی مادرم بوده، زمانی آن دایی بوده، بعد این دایی... . یادم میآید یک بار رفته بودم بالا، دو تا میل زورخانه آنجا بود، داییام میل میزد. خدا رحمتش کند.
پشتبام:
تابستان نمیشد در اتاقها خوابید؛ خیلی گرم بود. آن کولر آبیِ لب پنجرهٔ پایین هم چندان فایدهای نداشت. سرشب یا عصر که میشد، یکیدو نفر میرفتند پشتبام، جاها را میانداختند تا خنک بشود. پشتبام رختخواب مخصوص خودش را همان بالا داشت که روزها رویش را میپوشاندند.
زیرانداز را پهن میکردند روی کف کاهگلیِ پشتبام و جاها را میانداختند (رختخوابها). میماند تا موقع خواب خوب خنک بشود. موقع خوابیدن که میشد، همه ریز و درشت صف میشدند، اگر رختخواب کموکسر بود، یا چیزی مثل آبخوردن لازم بود برمیداشتند، دنبال هم راه میافتادند از پلکان میرفتند ایوان بالا. آن نردبان چوبی را که چون بلند بود کمی هم تاب میخورد، از سوراخ پشتبام رد میکردند و تکیه میدادند به لبه. بعد یکییکی با ترسولرز میرفتند بالا. آن آخرش که باید از نردبان جدا میشدیم و خودمان را میکشیدیم روی پشتبام، من همیشه میترسیدم بیفتم. پشتبام هیچ لبه نداشت؛ همین که از سوراخ درمیآمدیم، صاف میرفتیم سمت تشکها که امن بود و میخوابیدیم سر جایمان.
رختخوابِ خنک، آسمانِ صاف، از این طرف تا آن طرف ستاره. صدایی هم نبود؛ فقط گاهی هواپیما رد میشد. برای اینکه سرمان را گرم کنند شهاب و ستاره و صورتهای فلکی را نشانمان میدادند. میخوابیدیم.
یک پسرخالهٔ از خودم بزرگتر دارم که میگویند بچگی توی خواب راه میرفته؛ او را هم میبردند. عزیز برای اینکه از پشتبام نیفتد، یک سر چادرش را گره میزده به دست و پای او، یک سرش را به دست خودش که اگر نصفشب راه افتاد بفهمد.
صبح از نماز صبح تا لنگ ظهر، بهترتیب هرکس سر وقتِ خودش بلند میشد، جایش را جمع میکرد و میرفت پایین. ما که کاری نداشتیم لنگ ظهر با آفتاب بیدار میشدیم یا میآمدند بیدارمان میکردند. بلند میشدیم بقیهٔ رختخوابها را جمع میکردیم و میپوشانیدم. دمپایی پا میکردیم؛ زیرانداز را هم جمع میکردیم. بعد از همان نردبان با چیزهایی که دستمان بود عقبکی میرفتیم پایین. چه حس خوبی داشت وقتی اولین قدم را روی کف سفتِ ایوان میگذاشتیم.
آنوقتها زمستان برف بیشتر میآمد؛ بیشتر هم میماند. چون وقتی سرد میشد، بهجای اینکه مثل حالا دیوار و سقف را گرم کنند، آدمها را با لباس و کرسی گرم میکردند؛ خودِ ساختمان سرد بود. برفِ روی پشتبام باید زود پارو میشد چون برای ساختمان ضرر داشت. از صبحِ شبی که برف میآمد، توی کوچه داد میزدند: برف... پارو... می... کنیم. گاهی از اینها میآوردند پشتبامها را پارو میکرد، گاهی هم خودشان میکردند. من هیچ خاطرهای از پشتبام برفی ندارم. احتمالا چون به بچهها اجازه نمیدادند روی پشتبام بدون لبهٔ لیز بروند؛ با آن نردبان... .
برف را از پشتبامِ هر دو ساختمان پارو میکردند و میریختند توی حیاط؛ جمع میکردند تپه میشد. آنوقت جان میداد برای برفبازی بچهها. تپهٔ برف را هم درست میکردند؛ در سرمای شبِ بعد از برف، یخ میزد. فردا میشد سرسره.
تابستان میهمانیهای پرجمعیت را شب توی حیاط میگرفتند. عصر که میشد، گلدانها را آب میداند. آفتابه یا آبپاش را برمیداشتند از سر دالان تا کف حیاط همهجا را یک نمِ آب میزدند و جارو میکردند. هم خاک را میگرفت هم خنک میشد. تنها جای حیاط که میشد یک فرش دوازدهمتری انداخت، حیاط دایی سمت دیوار مسجد بود. فرش را میانداختند، چراغهای حیاط را روشن میکردند، اسباب پذیرایی را میگذاشتند وسط فرش.
بزرگترها مینشستند دور فرش به گپوگفت بزرگانه. بقیهٔ خانه هم سرتاسر از ته دالان تا ایوانِ طبقهٔ بالا جلوی اتاق خانجون، همهٔ اتاقها، حتی پشتبام مطبخ خالی بود برای قایمباشکبازی بچهها. فقط گاهی که میهمان جدید زنگ میزد، باید میرفتیم تا ته دالان در را باز میکردیم. اگر هم بچهٔ کوچکی بود که خوابش میآمد یا کسی ناخوشاحوال بود، توی یکی از اتاقها میرفت یک گوشه میخوابید تا وقت شام بشود.
کمکم از زیرزمین دایی که مطبخش هم بود، بوی غذا بلند میشد. همان جا سفره را پهن میکردند و شام را از این مطبخ و آن مطبخ میآوردند. بعد از شام هم همه دستبهکار میشدند، سفره را جمعوجور میکردند و ظرفها را میبردند کنار حوض میشستند. آخر شب که میهمانها میرفتند؛ بقیه برمیگشتند به اتاقها که بخوابند.
حتما میخواهید بدانید آخرش چه شد. خانجون فقط یک پسر داشت که دایی بود. او هم فقط یک پسر داشت. خانجون میخواست پیش از مردنش دامادی این نوهاش را ببیند؛ ولی او میگفت خانه ندارم که زن بگیرم. از طرفی آقاجون خانهای در شرق تهران ساخته بود که یکی از داییهایم آنجا زندگی میکرد. این شد که آن داییام بلند شد و آقاجون پس از سالها از آن خانهٔ قدیمی اسبابکشی کرد به خانهٔ خودش. بعد از این، رفتوآمد ما به آن خانه خیلی کم شد. فقط گاهی برای دیدن خانجون و دایی میرفتیم که البته چیزی یادم نمیآید.
پسرداییِ مادرم ازدواج کرد؛ ولی واقعا نمیدانم عروس و داماد چقدر در آن خانه دوام آوردند. چند وقت بعد خانجون به رحمت خدا رفت. دایی و زندایی هم تا بچههایشان همه ازدواج کردند همان جا بودند. بعد دیگر حتما زندگیکردن در آن خانه، برای زن و مرد پابهسن گذاشته دشوار بوده است. برای همین دایی در همان نزدیکی آپارتمان اجاره کرد و آن خانه خالی شد. شنیدم زندایی میگفته خانه جن دارد. خب اگر خانه قدیمی باشد و خالی هم باشد، حتما جن هم پیدا میکند. آخرش هم این است که چند سال پیش دایی با صاحب همان ملکی که در گذشتهٔ دور از این خانه جدا شده بود شریک شد؛ هر دو را کوبیدند، آپارتمان ساختند. اینطوری است دیگر؛ چه میتوان کرد... .
گفته بودم نکتهای دربارهٔ اندازهٔ خانه خواهم گفت. خانهٔ خانجون در خاطرات کودکیام خیلی بزرگ است. سالها پیش قبل از خرابکردنش یک بار آنجا را دیدم. خیلی وا رفتم؛ بزرگ نبود! وقتی برای نوشتن این مطلب بررسی میکردم، از روی حدس و گمان و از روی همین عکس زیر مطلب، مساحت کل خانه را با سه ساختمان و دو حیاطش، ۲۰۰ متر مربع تخمین زدم. اتاقهای بزرگ از ۱۸ متر مربع کوچکتر بودهاند، اتاقهای کوچک ۶ یا ۸ متر مربع. مساحت آن پشتبام بیانتها هم حدود ۵۰ متر مربع بوده است. شگفتآور است؛ آدم به همهٔ خاطراتش شک میکند.
نکتهٔ جالبی هم دربارهٔ خانهٔ جدید آقاجون بگویم. این خانه با اینکه تازهساز بود، یک ویژگی از آن خانهٔ قدیمی داشت. خانهاش جنوبی و دو طبقه بود با حیاط و زیرزمین. طبقهٔ بالا را برای پیرزنی از اقوام مستقل ساخته بودند.
درِ کوچه که باز میشد، چند پله میرفت بالا؛ درِ طبقهٔ اول بود. چند پله میرفت پایین؛ درِ زیرزمین بود. آشپزخانه، انباری، حمام، دستشویی بهترتیب از سمت کوچه تا حیاط، همه در زیرزمین بودند. از آن طرف چند پله میآمد بالا توی حیاط، از حیاط هم چند پلهٔ دیگر میآمد بالا تا بالکن طبقهٔ اول.
بدین ترتیب طبقهٔ اول فقط اتاق بود. پس اینجا هم تابستان و زمستان برای دستشوییرفتن، باید از سمت راهرو یا از حیاط میرفتند بیرون و از پلهها بالا و پایین میشدند. تاپ... تاپ...؛ یاد خانجون بهخیر.
البته دست روزگار نگذاشت در آن خانه بمانند. بعد از آن دو بار دیگر هم خانه عوض کردند که آخری مثل همین خانههای ما بود. اول آقاجون و بعد عزیز هر دو در همان خانه از دنیا رفتند؛ آقاجون پانزده سال پیش، عزیز دو ماه پیش. خداوند همهٔ رفتگان را بیامرزد.
شرح عکس که آن را نیمقرن پیشتر، از پنجرهٔ اتاق خانجون گرفتهاند: خروجی دالان (سمت راست عکس)، ساختمان خانهٔدایی، ایوان دایی و پلههایش، اندازهٔ اتاق بزرگ و درِ آن، اتاق کوچک و پنجرهاش در بالای زیرزمین (چپ)، لبهٔ گرد پلههای زیرزمین، کفپوش حیاط، دو باغچهٔ کوچک روبهروی دالان نزدیک دیوار (پایین)، بلندیِ دیوار کاهگلیِ دور خانه (گوشهٔ بالای سمت راست عکس).
در این ساختمان، روبهروی پلههای ایوان، دری میبینید که هیچ به خاطر ندارم؛ شاید به پشتبام میرفته است.