مختصری دربارهی نمایش «کابوسهای آنکه نمیمیرد»
در صور دوبار دمیده میشود. نفخهی اول همه را میمیراند و دومی، فرمان رستاخیز است. در «کابوسهای آنکه نمیمیرد»، جهانگیرخان و دهخدا، در دو سرِ صور ایستادهاند. تخاطبِ این دو سر، سر گشادِ فرهنگِ دهخدا و ته تنگ سیاست جهانگیر، شب و روز محشر را، میراندن و خیزاندن بدنها را رقمزدهاست. مردم همچون کلماتی به خط دهخدا، بر ورقپارههای فرهنگ -که سرتاسر صحنه را فرش کردهاند- همچون سواد بر بیاض، لابهلای چرندهها و پرندهها و خرچنگقورباغهها، در زیر آفتاب سیاست راهافتادهاند. کلماتی که در حشر و نشرِ سیاست و فرهنگ، گاه به نفخهی دهخدا، جوان میافتند و میخشکند به اوراقی که نمیگویند «او جوان افتاد» و گاه -آنگاه که فرهنگ، کلماتش را «زانپس بهخود نپذیرفت»- بهناگاه، از «نفحهی روحبخش اسحار»، همچون بیاض بر سواد، همچون ورقی نانوشته بر تیرهی تاریخ، اجلی معلق بر دخمهی دخو، برمیخیزند و میخرامند در کابوس آنکه نمیمیرد: نشورِ کلمهالناس. نفخات صور اسرافیل، جهانگیرخان، اما، یاسین است به گوش دهخدا. دهخدا سرآخر ورق سپید او را هم در کنارِ «هدیهی برادری بیوفا»، اینطور سیاه میکند: «صور اسرافیل. [رِ اِ] (اِخ) میرزاجهانگیرخان شیرازی فرزند آقا رجبعلی. مدیر روزنامهی صور اسرافیل که بخاطر نام روزنامهاش به صور اسرافیل ملقب گردید. ملکزاده ترجمهی او را چنین آورده است: وی در سنهی ۱۲۹۲ ه.ق. در شهر شیراز متولد شد. خانوادهی او در شیراز مردمان فقیری بودند. در اوان کودکی پدرش آقا رجبعلی درگذشت و ...». آنکه نمیمیرد، میمیرانَد. دهخدا سرآخرتر، در پردهدریِ آخر نمایش، لولهی تنگِ صور را به سمت تماشاچیانِ محشر میگیرد و از سرِ گشاد، عاقلانههایش را به سینههای سفیه ما مینشاند: ما ورقهای سفید؛ ما کابوسهای چهلساله.