دربارهی "اکسیر جوانی" و انقلاب
"این تاج خنده، این تاج تسبیحات: من خود این تاج را
بر سرم گذاشتم، من خود پوزخندم را مقدس خواندم."
- نیچه، از جانب انسان برتر
طنین خندههای یک دختر باریکاندام سیاهپوش -پس از مرگ- زمینهی موسیقایی قصهی سقوط را پر کرده است. خندههایی وقت و بیوقت و هر بار از گوشهای، مهیب و مهیبتر. خندههایی "از بستر آب"[1] -همچون خروش ایکاروس از ایکاریا. خروش خندههای شوخ یک فرشتهی افتاده[2] که در آن "هیچچیز مرموزی وجود نداشت؛ ساده و طبیعی و تقریباً دوستانه بود" و اما، "همهچیز را در سر جای خود قرار میداد"[3]. خندههایی "کارناوالی"[4]، از خاطرهی یک نیکاختر زمینی که -برخلاف خراش ِخندههای خشک خنزریِ بوف کور که تنها مو بهتن آدم راست میکند- ردای آسمان را بر تن "پیغمبر دروغینِ"[5] قصه هو میکند، عریانی پادشاه را عریان و بهتعبیری "عدل" را برقرارمیسازد: قراردادن چیزها در سر جای خود[6]. در طول روایت سقوط، راوی -این خلیفهی ماخولیایی مخلوع- برای خلاصشدن از دوزخ مخلد خندههای دختر، مذبوحانه جای چیزها را بههم میریزد، در مدح پلیس میگوید و در ستایش گیوتین[7]: "من میخواستم بازی را بر هم زنم"؛ من؛ "من کیستم؟ در غرور چون لوئی چهاردهم، در شهوترانی چون بز، در خشم چون فرعون و در تنآسانی، سلطانم"[8]؛ "شنیدن کلمهی عدالت، مرا از خشم دیوانه میکند اما بهحکم اجبار آنرا در خطابههایم بهکار میبرم"[9] و "چه مستیبخش است که خود را پدر-خدا بینگاری و برای دیگران حکم دائمی فساد و بدکارگی صادر کنی"[10]. خیال خندههای دختر اما تکثیر میشود: "آنها مثل گذشته آنجا بودند، اما میخندیدند"[11] و من "میخواستم کسانی که میخندند را بهجانب خود آورم یا دستکم خود به جانب آنان بروم"[12]؛ حتی "تصویرم در آینه لبخند میزد، [...] و به نظرم رسید لبخندم دوگانه شدهاست"[13] و "باز هم به خنده افتادم، ولی این خندهی دیگری بود، شبیه خندهای که"[14] همهچیز را –و من را- در سر جای خود قرار میداد. اینچنین در عدالت خندهها، خدای خودخواندهی قصه هم به خود میخندد و سلطان خندهها، همان دختر باریکاندام سیاهپوش، خنده را میان همگان قسمت میکند "و سهم ما را هم میدهد"[15]، سهم "خندهسردادن بیرون از عرصهی هنجار. آنجا که [...] پادشاه، غضبناک، قهقههاش را قطع میکند [اما] همه از ته دل خواهند خندید"[16].
میخاییل باختین، "تاجگذاری و متعاقبش خلع سلطنتِ ریشخندآمیزِ پادشاه" را در کارناوال، "پایهایترین کنش کارناوالی" میداند[17]. خندهی دوگانهی "تمام-نابودگر و تمام-بازسازنده"ی کارناوالی، "جابهجایی قدرتها و حقیقتها، جابهجایی نظامهای جهان" را نشانه میرود. خندهای که در آن "مرگ و نوزایی، نفی (پوزخند) و تأیید (خندهی شادمانه) با هم ترکیب میشوند. خندهای عمیقاً جهانگستر"[18]. باختین همچنین در تحلیلِ "حلول روح کارناوال در تن ادبیات"، ردّ "خندهای فروخورده"[19] را در کل آثار داستایفسکی نشان میدهد. آثاری که در آنها "ردّپای برجایمانده از خنده را در ساختار واقعیتِ بازنموده میبینیم اما خودِ خنده را نمیشنویم"[20]. خندهی فروخوردهای که -بهویژه در جنایتومکافات- به "حداکثر فروخوردگی" میرسد: "روی صندلی، در گوشهای، پیرزنی نشسته و چنان بههم پیچیده و سرش را خم کردهبود که بههیچوجه نمیشد چهرهاش را دید. مدتی مقابلش ایستاد. سپس آهسته تبر را از حلقه آزاد کرد و بر او ضربهای زد، بعد ضربهای دیگر به جمجمهاش. اما شگفتا که پیرزن از جای خود تکان نخورد. گویی از چوب باشد. ترسید، خم شد و کوشید نگاهش کند. اما پیرزن هم سرش را پایینتر برد. تا روی زمین خم شد و از زیر به صورت پیرزن نگریست. تا چهره را دید از ترس خشکش زد: پیرزن نشسته بود و میخندید، با خندهای بیصدا تکان میخورد و نهایت تلاشش را میکرد که مبادا او صدای خندهاش را بشنود. ناگهان بهنظرش رسید که درِ اتاق خواب کمی گشودهشد و از آنجا صدای خنده و زمزمه آمد. جنون بر او چیره شد و با تمام توان بر سر پیرزن کوفت؛ اما با هر ضربهی تبر، خنده و زمزمهای که از اتاق خواب میآمد بلندتر میشد و پیرزن نیز با خوشی تکان میخورد. شتابان پا به فرار گذاشت، اما راهرو پر از مردم شدهبود. درِ رو به پلهها بهکلی باز بود و مردم همهجا، در پاگردها و پلهها و آن پایین، جمع بودند؛ نفسها حبس در سینه و ساکت ایستادهبودند"[21]. چهکسی از اتاق خواب، خندههای فروخوردهی پیرزن را صدا میبخشد -صدایی که همهجا را از مردم پر میکند؟ آنکه بر آستانه ایستاده است.
باختین نشان میدهد که "آستانه"ها -درگاه، سرسرا، پاگرد و پلهها، راهروها، درهایی که به راهپلهها و حیاطهای پشتی باز میشوند- معنای "مراکز"ی را به خود میگیرند که "بحران، دگرگونیهای بنیادی و چرخشهای نامنتظرهی سرنوشت در آنها رخ میدهند؛ جایی که تصمیمها گرفته میشوند، از خطوط ممنوعه تجاوز میشود، جایی که فرد در آن دوباره متولد یا نابود میشود"[22]. این درآستانهگی، درآغازِ نامنتظرهها ایستادن را هانسگئورگگادامر -در توضیح وضعیتِ incipience (چیزی معادل "عنفوان" در تداول ما)- اینطور تعریف میکند: "چیزی که هنوز به هیچ معنایی و در مسیر هیچ غایتی و از جهت هیچ تصوری معین و مشخص نیست، و هنوز بسیاری پیشامدها امکانپذیر است"[23] و در ادامه این درآغازبودن را با ایدهی جوانی پیوند میزند. جوانی همچون بودن در آستانهها؛ در شُرفبودن؛ عنفوان؛ وضعیتی که درآن هرآنچه واقع است، هر چیزی، در سر جای خود، در یک امکانِ معلق، قرار میگیرد. جوانی همچون یک "وضعیت استثنایی". امید مهرگان در "چهکسی خنده سر میدهد؟"، در نسبت اعلامِ وضعیت استثنایی و خندهی حاکم بهمثابه فرمانِ برگزاری جشن، توضیح میدهد که تنها آنکه درآستانهی قانون ایستاده، کسی که همزمان بیرون و درون آن واقع است میتواند موقعیتِ آنرا معلق کند[24]. بهواقع ایستادن در وضعیت آستانهگی، نشستن بر مصدر سلطان است. سلطان کسیست که میتواند تصمیم بگیرد "چهوقت باید خندید و چهوقت باید خندیدن را قاطعانه قطع کرد". چنین خندهای، خنده درمقام فرمان تعلیق هنجارها، خندهای بیرون از عرصهی هنجار -آنجا که پادشاه، غضبناک، قهقههاش را قطع میکند اما همه از ته دل خواهند خندید- خندهای درآستانه، جوان، صدای همهی فروخندهها، که همهجا را از مردم پر میکند، پوزخندی کارناوالی که همزمان بهزیرمیکشد و برپامیکند، چنین خندهای، "اکسیر جوانی"ست. جوانی همچون انقلاب.
[1] آلبرکامو، سقوط، ترجمهی شورانگیز فرخ، ص 67.
[2] Fallen angel.
[3] آلبرکامو، سقوط، ترجمهی شورانگیز فرخ، ص 67.
[4] به قول باختین.
[5] آلبرکامو، سقوط، ترجمهی شورانگیز فرخ، ص 166.
[6] نهجالبلاغه، ترجمهی محمد دشتی، حکمت 437.
[7] آلبرکامو، سقوط، ترجمهی شورانگیز فرخ، ص 116.
[8] همان، ص 118.
[9] همان، ص 115.
[10] همان، ص 163.
[11] همان، ص 103.
[12] همان، ص 115.
[13] همان، ص 68.
[14] همان، ص 91.
[15] فروغ فرخزاد، کسی که مثل هیچ کس نیست.
[16] امید مهرگان، تفکر اضطراری، ص 100.
[17] میخاییل باختین، پرسشهای بوطیقای داستایفسکی، ص 274.
[18] همان، ص 279.
[19] همان، ص 340.
[20] همان، ص 345.
[21] فیودور داستایفسکی، جنایت و مکافات، بخش سوم، فصل 6.
[22] میخاییل باختین، پرسشهای بوطیقای داستایفسکی، ص 353.
[23] هانسگئورگگادامر، آغاز فلسفه، بخش 1: معنای آغاز.
[24] امیدمهرگان، تفکر اضطراری، ص 98.