نقد اقتصاد سیاسیِ یک کتاب آشپزی
رفتنِ نرم و آهستهی پیمانکاران پروژهی "زنده باد کارخانه" بهسراغ چینی نازک کارفرمای نسترن، با دستور یک رسپی آغاز میشود: "مواد اولیهی تهیهی چینی عبارتاند از خاک چینی بههمراه نوعی مادهی معدنی جلادهنده با نقطهی ذوب پایین و نیز نوعی خاک چسبنده. بعد از اینکه این مواد با آب ترکیب میشوند، خمیر بهدستآمده بهشکل انواع ظرفها درمیآید و سپس در کورهای با حرارت بسیار بالا در مدتی معلوم پخته میشود و سپس حرارت خود را بهآرامی از دست میدهد. در مرحلهی بعد، لعاب با کمک اکسیدهای فلزات آلومینیوم و مس و غیره روی ظروف قرار میگیرد و دوباره عملیات پخت تکرار میشود".*جستارنویس پس از یک بازی بیاشتها با آمار و ارقام و تاریخچهی قانون کار، جستارش را با آروغ یک امید به پایان میبرد: "کارخانهها زنده خواهند ماند و نسلهای بعدی عکاسان نیز از کارخانههای آینده عکس خواهند گرفت". عکاس پروژه نیز همسفره با جستارنویس -پیشاز "انعکاس بصری صوت فروخورده و ناشنیده"ی کارفرما- در فعالیت غیرعکسانی ابتدای کتاب بهسهمخود نان نوازشی به ته بشقاب کارفرما میکشد که "کارخانهی چینی نسترن، نمونهای منحصر به فرد است که در شرایط گسترش پاندمی کووید 19 و صنعتی که بر اثر اتخاذ سیاستهای اقتصادی و تحریمهای بینالمللی از رمق افتاده است توانسته با سه شیفت کاریِ منسجم نمونهی ویژهای باشد که بارقهی امید و زندگیکردن را هرچند مشقتبار در دل کارگران و مدیرانش روشن نگه دارد".** تفسیر باطنی عکاس از پدیدهی روشننگهداشتن چراغ کارخانه به دست کارگران -در سه شیفت کاری منسجم، حتی در شرایط پاندمیک و "هرچند مشقتبار"- بهصورت روشننگهداشتن چراغ امید در دل کارگران بهدستان پرتوان کارخانهی چینی نسترن، قابلیتهای "قصه"گویی مستند را آشکار میسازد. "عکاسی ذیل ژانر مستند اجتماعی، برخلاف گفتهی سارکوفسکی، باید قصه بگوید". در قصهی عشقی امید و نسترن، امید باوجود جفاکاری و بیوفایی نسترن و زندگی مشقتباری که برایش ساخته اما دست از طلبِ بقای رابطه و شرایط تولید با او برنمیدارد و همیشه بر لب دارد که "زندگی بوی خوش نسترن است" -هرچند مشقتبار.
تفاوت "زنده باد کارخانه" با دیگر کتابهای پیشتاز ژانر جستار-عکس همچون "هنر آشپزی رزا منتظمی" و دیگر پروژههای "زنده مباد آگاهی طبقاتیِ" دیگر احزاب باد و مبادهای درحالوزیدن از جبههی راست به سمت تودهی پرفشار چپ، تفاوت درخوری نیست. شاید تفاوت صرفاً در این باشد که اینبار کارفرما فریاد کشیده که "من این کارخانه را زنده میخواهم". لذا پیمانکاران به صرافت افتادهاند که هر شات خون کارگر را با کمترین نجسکاری ممکن بگیرند: چرا نیمهی پر لیوان؟ چرا نیمهی سرخ؟ لنزها را باید شست و نیمهی پاکِ یک شات عرق کارگر را نشان داد. کارفرما که دراکولا نیست. کارخانه حکم بادکش حجامت را دارد و جاری شدن همین باریکه است که سلامت و اساساً زندگی را برای کارگر ممکن کرده است. اگر کارفرما نبود که نان بازوی کارگر بیات شده بود. اگر زنباره و جایی نباشد که کارگر جنسی باکره میماند. کوکاکولا را بگو، اگر نبود شما ساندویچ را -گیر که میکرد- با چه میخوردی؟ کوکاکولا که دراکولا نیست. و اینطور نرم و آهسته، کل پیکرهی اقتصاد سیاسی کوکاکولایی را با زمزم کاربردِ نهایی کالا، بهنام کارفرما-کارگر-کارخانه تعمید میدهند. تعمیدی که با انعکاس بصری بیشتری در وبینار بررسی کتاب با حضور مقامات چپ انجام گرفت.
این را هم از نظر دور نداریم که جستارنویس درکنار آمار و ارقام خشکی که در کمپین تبلیغاتی نسترن و برادران سرو کرده -گیر که میکند- ذائقه را به چند بیتی در مدح نسترن تر کرده و قلم آب میکشد که کارگران نسترن "در عوضِ" اینکه "مثل اکثریت مطلق کارگران فقط قراردادهای کاری موقت دارند" و ایضاً اینکه "مثل اکثریت سایر کارگران، محروم از هرنوع تشکل کارگری هستند" اما در عوض، "برعکسِ بسیاری از کارگران شاغل، مستقیم به استخدام کارفرمای اصلی خودشان درمیآیند" و ایضاً "برخلاف بخش وسیعی از کارگران [...] از مزایای قانون کار در حدی که هست برخوردارند". جستارنویس تأکید میکند که کارگران نسترن در قیاس با بسیاری از کارگرانِ "شاغل" -نه کارگرانِ بیکارشده- "هم مزیتهایی دارند هم عدم مزیتهایی". بدش را میگویید خوبش را هم بگویید بیانصافها. گذشتهازاینکه در قیاس با کارگرانِ بیکارشده یک پارچه مزیت مطلقاند، چرا همهاش نیمهی سرخ؟ کتلت دو رو دارد. همهاش چرا آن رویی که آنهم بهمرحمت سیلی کارفرما سرخ نگهداشتهشده؟ و در مزیتهای روی خام کتلت "در حدی که هست" -با رعایت انصاف و ذکر برخی "عدممزیتها" مثل نداشتن میز غذا، نمازخانه و دستکش- تفت میدهد که کارگران "البته مزایایی نیز دارند" و حین جوریدن عکسها یکباره کشف میکند که برخی عکسهای عکاس "نشان از برخورداری کارگران از نوعی لباس یکدستی دارد که از کارفرما دریافت کردهاند". همچنین بهرویمان میآورد که "از سرویس ایاب و ذهاب" هم برخوردارند. فقط یکلحظه تصور کنید که کارگران نوعی لباس غیریکدست داشتند که از کارفرما دریافت نکرده بودند و مثل کارفرما هرروز با وسیلهی شخصی خودشان ایاب و ذهاب میکردند. چه خاکی بر سرها میشد. اما منظور جستارنویس احتمالاً ایناست که کارگران چینی نسترن لخت و پیاده نماندهاند و ازیننظر نسبتبه عدممزیتهای کارگران کارخانهی اهرام مصر، مزیتهایی دارند. "اما اصلیترین مزیتشان نسبتبه بسیاری از سایر کارگران [بیکارشده؟] عبارت است از برخورداریشان از نعمت اشتغال در بطن نوعی نظام اقتصادی که همواره دچار بلیهی [آسمانی و] مزمن نرخ بیکاری دورقمی بوده است. درواقع مهمترین مزیت کارگران نسترن چینی در این است که اصولاً از شغل برخوردارند". جستارنویس تصریح میکند که اصلیترین نعمت کارگران نسترن -نسبتبه بسیاری از سایر کارگرانِ ضرورتاً بیکارشده یا بهقول جستارنویس "نابرخوردار از نعمت شغل"- این است که کار دارند. چیزی شبیه اصلیترین نعمتی که انسانها نسبتبه بسیاری از سایر انسانهای ضرورتاً مرده، کشتهشده یا نابرخوردار از نعمت زندگی، ازآن برخوردارند: حیات. او در ادامه تأکید میکند که موجودیت کارگران نسترن "مشخصاً از موجودیت گروه کارخانجات نسترن نشئت میگیرد" -نه بالعکس. نسترن همان کسی است که حیات کارگرانش را نستانده است و کارگران نسترن شکرگزار برخورداری از این اصلیترین نعمت -هرچند مشقتبار- هستند. در کتابِ کارفرما صفحهی 24 آمده است: "کارگران [کسانی که از نعمت کار برخوردارند] بابت شغلی که در کارخانه بهدست آوردهاند عمیقاً مدیوناند به کارفرمای خویش" و کارفرما "انگار نوعی حق «کارآفرینی» بر گردن کارگراناش دارد". عکاس هم دستپاچه سر حرف جستارنویس را میگیرد و در یک میزانسن خسته "کنار کورهها" با "سیگاری چاق" و "نیمنگاهی به کارگران" -ضمن تمرین دیالوگنویسی برای دو شخصیت "مهندس/آقاآیدین ناظر" و "کارگر/ایوب صبور"- پیام الوهی قصهاش را اینبار با وضوح وقیحانهی یک دوربین صد مگاپیکسلی آشکار میکند: "آقای مشایخی بر فراز آن [کارخانه] بهعنوان صاحب و مدیر [...] چنان مسیحی در نظر میآمد که حیات زندگی آنان را ممکن میکرد. [...] متصورشدن آیندهی بدون کارخانه همهی هستیشان را در معرض دهشتی قرار میداد که حرکت را اجتنابناپذیر و شعار «زندهباد کارخانه» را تا میزان قابلتوجهی قدسی میکرد". قصهگو با ساختن ترکیب "حیات زندگی" آشکارا نشان میدهد که در تجربهی دینیاش، داستان فراتر از حیات اقتصادی است. البته توجه ندارد که ناممکننکردنِ حیات یا بخشیدنِ "حق حیات" بهشیوهی نمرود با نکشتن یک ذیحیات، با بخشیدنِ "اصل حیات" به گِل و به مرده بهشیوهی مسیح متفاوت است و ازیننظر آقای مشایخی در نظر ما چونان مسیح نمیآید. آقای حکایتی آخرسر قبح وقاحت را ریخته و کلاغه را با این شیرینکاریِ اگزیستانسیالیستی به خانهاش میرساند: "من کارگر هستم پس هستم منوط به بقای کارخانه...". باور کنید هرآنچه در گیومهها آمده دستپخت آشپزان چپدست ماست و راست گفتهاند که در دنیای فوتبال، راستپاها اغلب در چپِ زمین عملکرد بهتری دارند.
جا دارد که با آروغ یک ناامید در قصهی پرامید نسترن تمام کنیم: "پس جهانی خارج از این پدیدهها که میشناسیم وجود دارد، امید؟ آه، امید بهقدرکافی، بینهایت بسیار امید -فقط نه برای ما".
* محمد مالجو، "زندهباد کارخانه"، نشر اختران.
** آیدین باقری، "زندهباد کارخانه"، نشر اختران.