چرکنویس مانیفستی که هرگز نوشته نخواهد شد

یک جوخه جامعهشناس، یک سپاه دانش –کموبیش زخمیِ جنگهایی که هرگز در آن نبودهاند– «مثل مردههای هزارانهزارساله»، اذندخول[1]خواندهنخوانده، از دهانهی معبدی که هرگز معبد نبوده است، سرریز میشوند تا زیر تپشهای ناقوس کارخانهای که مدتی است تغییر میکند[2]. و «این [احتمالا] ابتدای ویرانیست». ناقوس چهل بار نواخت. چهل بار نواخت و ما مهلاً مهلا دقّاً دقّا جمعاً جمعا لال و زار همراه چندهزار کودکِ هرگزنزاده –جامعهشناس یا جامعهناشناس– به قیام و قعود و خوابیده، مانیفستی را اجرا کردیم که هرگز –دوباره– نوشته نخواهد شد –حالا هرچقدر هم که امید، ایمان، آرمان یا هر خر دیگری سماجت کنند. «من هرگز دوباره مانیفستی نخواهم نوشت» –آن ایمهوف میگوید. گاز نجیب، بیصدا و کُشندهای مثل آرگون، مگر مانیفست دارد –آن بیصدا میگوید «به ژرفنای خویش». جنین مگر چه میشنود؟ «صدای سفید». نویزی شبیه صدای پنکه، بالگرد، ژنراتورهای نظامی ابوحمدان. صوتی یکنواخت از پشت کیسهی آب، از پس ستری هتکنشده، شبیه پنجرههای انصارینیا قبل از شکستن دیوار صوت. یا گهوارهی آرماتوری بلوفا، پیش از گریههای بچه. شبی قلب تپندهای در پای پلهها «بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد»؟ هرگز: ناقوس مرده بود. ناقوس مرده بود و صدا –حتی صدای مجسم مریم– در ذهن ما «مفهوم گنگ گمشدهای داشت». زمان گذشت. بر ما برههای نزاده که هرگز در بهت دشتها صدای هیهی چوپانی را نشنیدیم «زمان گذشت و [نشنیدیم اما،] ساعت چهار بار نواخت». اشکآور است. چهار بار نواخت و ما، گرسنه بودیم. آبان است. «آن بخارهای گس مسموم»، آن گازهای نجیب هم، مانیفست دارند: «دیگر کسی به فتح نیندیشید». امروز روز نهم آبانماه است و ما هم مثل ادارهی کل هواشناسی کشور، «راز فصلها» را نمیدانیم. راز ابرهای بیبار و بارانی را که هرگز نخواهد بارید. میچرخیم و زیر کیسهی جسدهامان –بیآب– از غربتی به غربت دیگر میرویم و در بهت یک ویرانه، میایستیم بهتماشای تریلر فیلمی که هرگز وجود نخواهد داشت[3]. یک سونوگرافی از جنین سربازی که هرگز لگد نخواهد زد. جمادیالاول است. «گاهوارهها از شرم، به گورها پناه آوردند» و جنگهای زرگریِ[4] بیبار –این را هم اینجا بگویم که پنچقلوی بینظیر بنیاد پژمان[5] یعنی حمیدرضای عزیز، یکجور بارداری هتروتوپیکِ هنر در فضاهایی اتروتوپیک است– سربازهای بیسر زائیدند –فروغ میگوید. ما هتک شدیم. فتح شدیم. چگونه میشود به بدن یک کودک گفت که «او زنده نیست، او هیچوقت زنده نبوده است» –اینیکی را دروغ میگوید. من پیشتر –خیلی پیشتر از ساعت چهار روز نهم ماه دوم پاییز البته– در دگرجایی دگر شنیدم که «دیدیم در این سپاهمان اقوامی را كه هنوز در صلب مردان و زهدان زنان هستند»[6]. دادا میداند، که ما جنگیدیم، پیش از آنکه هرگز زاده شویم.
وحیدالدین، ماه پنجم، آبان
[1] Statement
[2] گرچه «فیالجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر»
[3] Trailer of the Film That Will Never Exist: Phony Wars
[4] در ضمن Phony Wars ترجمهی خوبی برای Drôles de guerres نیست
[5] کارخانهی آرگو، پروژههای کندوان، انتشارات نیلا، طبقات هنری مییم، قابسازی پارس
[6] خطبهی دوازدهم نهجالبلاغه