ویرگول
ورودثبت نام
الهه میرزایی
الهه میرزاییآشیانه شیفتگان خیال☕🕯️
الهه میرزایی
الهه میرزایی
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

وصالِ ماه

چند صباحی بود که صدای پچ‌پچ‌های درگوشی همه گیر شده بود، از کوچک تا بزرگ درباره یک موضوع سخن می‌گفتند، ماجرایی عاشقانه و اندوهناک، وصف فراغی دیرینه!

ستاره‌ها از عظمت موضوع می‌گفتند، سیاره‌ها از قدمت موضوع شگفت‌زده بودند و حتی خورشید هم چشم انتظار لحظه موعود بود.

تنها در دو قلب جز هیاهو، حس دیگری غلغله می‌کرد، حسی مثل بی‌تابی و چشم انتظاری.

از خیلی وقت پیش زمین به قمرش دل باخته بود، او را می‌دید که مدام دور او می‌چرخید و با کرشمه می‌رقصید.

در ابتدا زمین توجهی نمی‌کرد اما مگر میشد آن درخشش چشم نواز را دید و دل نباخت؟

مگر میشد آن چاله‌ها و پستی بلندی‌های اندامش را دید و مست نشد؟

در آن طرف ماجرا ماه بود، قمری که عاشق سیاره‌اش شده بود.

تک قمرِ گوی مرواریدی، از ابتدای خلقتش به محض چشم گشودن خود را دید که دور زمین می‌چرخد.

مگر میشد دور این قدیسه گشت و دل به موج‌های آبی‌اش نباخت؟

در قماری که انگار بازنده، برنده بود هر دو بازیکن باختند، گران هم باختند، بهایش را نیز با قلب‌هایی سرشار از عشق و دلتنگی پرداختند.

دست تقدیر آفریدگارشان، طوری آن‌ها را خلق کرده بود که به یکدیگر نمی‌رسیدند.

مثل تعقیب و گریزی دردناک ماه مدام دور زمین می‌گشت اما راه وصالی نمی‌یافت.

دلتنگی ادامه داشت و و آوازه این تب و تاب در کیهان پیچید تا به گوش خورشید رسید.

خورشیدی که خود دل باخته زمین بود، اما پذیرفته بود وصالش با زمین به قیمت نابودی او تمام می‌شد.

دل آتشینش خون بود که باید برای بقای معشوقش از او دور بماند.

قلب خورشید با شنیدن ماجرا لبریز از گدازه شد.

روزهای اول از حسادت، وسوسه شد قید همه چیز را بزند و زمین را تصاحب کند، اما پس از چند صباحی دلِ عاشق و جوشانش به رحم آمد.

نتوانست تب و تاب زمین را تحمل کند، می‌دانست فقط در یک صورت این دو معشوق به یکدیگر می‌رسند.

او خود را مانع وصال زمین و قمرش یافت، خود را که نمی‌توانست نابود کند اما حداقل برای آرام کردن دل زمینش هم که شده این خبر را اعلام کرد.

تنها راه وصال این بود که زمین پشت به خورشید کند تا در سایه‌ای دور از دید خورشید، قمرش را ببوسد.

آوازه این پدیده از دهانی به دهانی دیگر می‌چرخید و موضوع محفل‌ها شده بود.

پس از چند صباحی لحظه گرگ و میش رسید.

خورشید با قلبی که در حال ذوب شدن بود چشمانش را بست و قطرات آتشین اشک آرام بر گونه‌اش جاری شد، دچار و بیچاره در انتظار تمام شدن آن اتفاق ماند و سوخت.

در آن سوی کیهان اما ماه درخشان‌تر و دل‌فریب‌تر از همیشه به معشوقش نزدیک شد، چشم زمین بر زیبایی قمرش میخکوب ماند، خورشید را فراموش کرد، خودش را فراموش کرد و ماه را همه چیز می‌دید.

در یک لحظه همراه با دلش، دینش را هم در قمار باخت.

آبی دریایش در این لحظات آبی‌تر بود، آسمانش صاف‌تر بود، خاکش خوشبو‌تر بود و آسمانش از شوق وصال می‌بارید.

رسید آن لحظه‌ای که خداوند برای قلب این سه مخلوق مقدر کرده بود.

ماه در سایه پر مهر زمین آرام گرفت.

زمین قمرش را در آغوش پناه داد.

و قلب خورشید برای لحظاتی یخ زد.

در پس آن لحظات تلخ و شیرین، خون به رخ ماه دوید و سرخ شد، سرخی‌ آن قدیسه برای زمین چنان دل‌انگیز بود که خود را عقب کشید تا بهتر ببیند، در همان لحظات خورشید دیگر تاب نیاورد و چشم گشود.

اکنون ماه با چشمی سرخ و اندوهگین زمینش را می‌دید که آرام از او جدا می‌شد، سیر نشده بود و گلایه‌اش را در دل پیش خدا کرد.

زمین اما میان عشقش به ماه و عشق خورشید به او در حال گسیختن بود.

قلبش از این فراغ اجباری به درد آمد و موج‌های آبی‌اش با شکایت و ناراحتی به صخره‌های سنگی برخورد می‌کردند.

پس از لحظاتی که انگار از قصد برای زجر آنها طولانی‌تر بود میانشان فاصله‌ای عمیق تر و تاریک‌تر از سیاهچاله افتاد.

زمین با تندی به خورشید نگاه کرد اما با دیدن احوال خورشید که بی وقفه از چشمانش گدازه می‌بارید و هق‌هقش انفجارهایی در پی داشت، به خود لرزید.

خورشید گناهی نداشت و زمین بی رحمانه با این حقیقت آزاردهنده رو به رو شد.

پس از آن ماجرا ماه به طوری خستگی ناپذیر، همچنان دور زمین می‌چرخید و دور از چشم خورشید با دل فریبی چشمک می‌زد.

زمین اما به مرور در جدال این سرد و گرم شدن ترک برمی‌داشت.

✍🏻الهه میرزایی

داستانداستانکنویسندگیماه گرفتگیعاشقانه
۹
۰
الهه میرزایی
الهه میرزایی
آشیانه شیفتگان خیال☕🕯️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید