نگاهش همون خنجری بود که سینهم رو شکافت و بازتاب نورش رو روی قلبم انداخت؛ یه خنجر با دستهی زمردی که چشمهای هر موجود زندهای رو مسخ خودش میکرد.
میدونستم دوباره برمیگردی، میدونستم مرگ فقط یه راهه برای تغییر. رفتنت درد داشت؛ برگشتن دوبارت
بیشتر از قبل تیغهی زجرو فروکرد توی روحم؛ چون حتی با اینکه برگشتی بازهم نمیتونسم صدات رو بشنوم. دستهای نرمت شدن برگهایی به رنگ چشمات و لبخند سفیدت شد گلبرگهایی که وقتی روی سرم میباریدن صدای خندشون میاومد.
یادم هست اونزمان که هنوز صدای خنکت توی گوشم میپیچید، میگفتی وقتی زمان هر آدم سر میرسه دوباره به شکل چیزی که خیلی دوست داره متولد میشه؛ بعید نیست که میتونم صدای قلبم رو از توی این نرگس درختی بشنوم.
فک کنم توی زندگی بعدیم بشم یه جفت چشم زمردی با یه لبخند سفیدتر از ابرهایی که هرروز توی آسمون دنبال بازی میکنن!
ه.الف