صبح یک پاییز بارانی، در حالی که برخورد باران به پنچری اتاق، صدای دلنشینی را نوازیدن میکنه از خواب بیدار می شم.ساعت 6:30 صبح هست پرده های پنجره رو کنار می زنم، شهر تمیز و زیبا زیر پای من نمایان می شه در حالی که در طبقه ی 113 از یک آسمان خراش قرار دارم. چه هوای پاکی! حتی کوه های اون طرف شهر هم با قله های سفیدشون خود نمایی میکنن.
دمای هوای اتاق 25 درجه سانتیگراد. پنجره را باز میکنم... و محو تماشای طلوع خورشید آن طرف شهر می شم. شهری که گرمای زندگی و نشاط در آن حس می شه. بارش باران کم می شه و رنگین کمانی در کنار پنجره پدیدار می شه.
بعد از صرف صبحانه طبق برنامه روزانه م به نرمش و پیاده روی در پارک بزرگی که چند خیابون اونطرف تر واقفه، با دوست و همکارعزیزم مهدی مشغول هستیم.
مهدی دوست دوران کودکی منه که به تازگی با هم همکاری جدید آغاز کردیم و یک سالی هست که با هم مدیریت یک پروژه عظیم برنامه نویسی رو بعهده داریم.
پروژه ای متشکل از چندین تیم که هریک کار بخصوصی رو انجام میدن.
بعد از کمی گپ و گفتگو و نوشیدن آب میوه در پارک سوار ماشین می شیم تا با هم سری به شرکت بزنیم.
این ماشین رو تازه خریدم و زیاد به سیستم هاش در نیومدم!
پشت چراغ قرمز دختر بچه ی گل فروش به شیشه ماشین میزنه. شیشه رو میدم پایین
- آقا یه گل میخری؟
رادیو درحال پخش شدنه :
"سلام مردم سحر خیز شهر صبح دل انگیز تون بخیر! دمای هوا همینک 10 درجه سانتی گراد ... "
بعد از خرید گل های دخترک کارت ویزیتم رو بهش میدم و میگم:
"هوا سرده سرما نخوری! این کارت رو بگیر، با داشتن این کارت میتونی از رستوران من رایگان هر تعداد که خواستی غذا بگیری و هروقت مشکلی داشتی با این شماره تماس بگیر "
رسیدیم به شرکت. همه چیز مرتبه. حسابدار گزارشی از گردش های مالی هفته اخیر رو در اختیار مون قرار میده:
- این هفته گردش مالی بالایی رو داشتیم بفرمایید این لیستش، و خیالتون راحت، ده ملیون کمک هر روز شرکت به خیریه شهر به حساب شون واریز شده :)
- ممنون.
ناهار رو توی رستوران شرکت درخدمت همکاران هستیم و بعد از یک روز کاری تمیز و بدون دردسر حدود ساعت 14 قدم زنان در خیابان های خیس به خونه بر می گردم. و در کتابخانه شخصیم به مطالعه مشغول می شم.
بعد از ساعاتی مطالعه در فضای آروم مشغول به سخت ترین کار یعنی چک کردن ایمیلم می شم!
چون روزانه صد ها ایمیل از شرکت های مختلف داخلی و خارجی دارم و باید تک تک شون رو با حوصله چک کنم و جواب بدم.و بعد مشغول کدنویسی های تفریحی خودم می شم.
ساعت 5:30 شده و من با تاکسی میرم به کنفرانسی که ساعت 6 برگزار می شه و قرار بود به عنوان موفق ترین کارآفرین شهر سخنرانی کنم.سالن پر شده بود. تجربیات سی و اندی ساله خودم رو در اختیار مردم قرار دادم و از این کار خودم عمیقا احساس رضایت میکنم.
غروب آفتاب رو درحال برگشت با اتوبوس از سالن کنفرانس به سمت خونه هستم. شهر همچنان زیباست و محبت میان مردم شهر موج میزنه.هوا ابری هست ولی زمین دیگه خشک شده.
دیگه مردم داخل اتوبوس مشغول به گوشی بازی نیستن! و بجاش از مجله های داخل اتوبوس استفاده میکنن. از جلوی مغازه های رنگارنگ رد می شیم...درختای بلند و زرد پاییزی کنار پیاده رو ها...
رسیدم خونه در حالی که شب شده و من یک روز خوبی رو پشت سر گذاشتم و خدارو شکر میکنم که تونستم برای جامعه مفید باشم. و بعد از تماشای تلوزیون و یکمی هم راز و نیاز با خدا، برنامه فردا مو چک میکنم و به رخت خواب میرم.
قطعا کسی که به جایی رسیده سختی های زیادی رو کشیده
نظرتون راجب زندگی رویایی من چیه؟