این یادداشت را برای چالش کتاب خوانی طاقچه می نویسم.
کتاب سقوط نوشته البر کامو است و من ترجمه آناهیتا تمدن را خواندم. البته تقریبا نصف کتاب را با صدای استاد بهرام ابراهیمی گوش کردم. مدت زمان کتاب صوتی 4 ساعت و 24 دقیقه است. ترجمه هم تا حدود زیادی خوب بود. بعضی جاها گنگ می شد البته شاید نوشتار به همین صورت است به هرحال بعضی از قسمت ها برای من نامفهوم بود.
کتاب تقریبا کوتاه است لذا سر بسته یک مقدار توضیح می دهم. کتاب مونولوگ است. قصه 5 روز از زندگی ژان باتیست کلمانس را روایت می کند. کتاب از زبان یک وکیل یا قاضی توبه کار روایت می شود و در آمستردام می گذرد. انگار شما/ما/من در کنار راوی که همین جناب وکیل است نشسته ایم و او برایمان خاطره و سرگذشتش را تعریف می کند(این «ما» البته خودش هم هست اما در گذشته و قبل از آن که قاضی توبه کار باشد به عبارتی می خواهد ما را نصیحت کند و از آنچه در انتظارمان است انذار دهد).
از این جهت خود را «قاضی توبه کار» معرفی می کند که چندسال پیش زمانی که از خانه زیدش می آمده و از روی پل رد می شود یک زن خودکشی می کند و او هیچ کاری برای کمک به او نمی کند که سبب می شود به فکر فرو رود و ... دنبال آدم هایی با گذشته شبیه به خودش است تا اشتباهات او را نکنند و الی آخر (این را نباید می نوشتم؟ ویرگول Spoiler ندارد؟)
او به کنار ما می آید(یک مخاطب) و به جهت این که صاحب میخانه مکزیکوسیتی فقط هلندی بلد است قصد کمک به ما را دارد و سر صحبت طولانی ای را با ما باز می کند. اول احساس می کردم صرفا خود شیفته و از خود راضی است اما به مرور گندش درآمد؛ به عبارتی یک مقدار باغچه را بیل زدیم و کرم ها کم کم پیداشان شد. اما داستان از ابتدا شروع نمی شود و خطی نیست و باید مانند پازل داستان را درست بچینید. تا اتفاقات را متوجه شوید. چیزی که خیلی توی ذوق می زند ریا، نفاق و زن بارگی است.
این عبارت که درباره نحوه سخن گفتن و ظرافت های آن است هم جالب بود؛ معتقد است بعضی مواقع این ظرافت کلام یک سرپوش برای ایرادات و نقایص گوینده است:
شیوه گفتار مانند پارچه ابریشمی است که بیشتر وقتها اگزما را پنهان میکند البته اگر کسی دوست دارد همیشه جورابهای لطیف به پاک کند به آن دلیل نیست که پاهای کثیفی دارد.
بدون شرح:
خوب میدانم که نمیتوان از حکمرانی و به خدمت گرفتن دیگران گذشت. هر آدمی همان طور که به هوای پاک نیاز دارد به برده هم نیاز دارد. دستور دادن مثل نفس کشیدن است، با این عقیده موافقید؟ و حتی فقیرترین آدمها هم میتوانند نفس بکشند. آخرین فرد، در مراتب اجتماعی هم بالاخره، همسری، فرزندی دارد. اگر هم مجرد باشد، سگی دارد. روی هم رفته اصل این است که بتوان خشمگین شد بدون آنکه دیگری حق جواب دادن داشته باشد. این دستور اخلاقی را شنیده اید: «آدم جواب پدرش را نمیدهد». این جمله، از یک جهت عجیب است. در این دنیا به جز آن کس که دوستش داریم، مگر می شود جواب کس دیگری را هم داد؟ از جهتی دیگر، قانع کننده است. خوب بالاخره یک نفر باید حرف آخر را بزند. وگرنه، برای هر دلیلی، می توان دلیل مخالفی آورد: و تا ابد این کار ادامه پیدا می کند. برعکس قدرت، همه چیز را فیصله می دهد. کلی وقت صرف این مطلب کردیم اما بالاخره آن را درک کردیم. برای مثال، شما باید به این مطلب توجه کرده باشید، اروپای پیر ما، در این مورد خیلی خوب فلسفه بافی می کند. دیگر مثل عهد ساده لوحی نمی گوییم: «من این طور فکر می کنم، به نظر شما چه ایرادی دارد؟» ما روشن بین شده ایم. ما اطلاعیه را جایگزین مذاکره کردهایم میگوییم:«حقیقت همین است. شما میتوانید همچنان درباره آن بحث کنید، برای ما مهم نیست. ولی تا چند سال دیگر، این پلیس است که به شما نشان خواهد داد که حق با من است.»
هر آدم باهوشی آرزو دارد گانگستر باشد و تنها با خشونت در جامعه حکمرانی کند. اما از آنجایی که این کار به آن اندازهای که در کتابهای گانگستری میباورانند ساده نیست آن را معمولاً به سیاست واگذار میکند و به سوی حزبی بیرحمتر میدود. اگر بتوان از این طریق بر همه حکومت کرد پست شدن روح چه اهمیتی دارد، مگر نه؟ من در خود متوجه رویای شیرین ظلم و ستم میشدم.
حقیقتش نفهمیدم ارتباط این کتاب با فلسفه چیست و چرا در لیست کتاب های پیشنهادی این ماه قرار دارد لذا در اینترنت گشتم ببینم قضیه چیست. نوشته بودند که فلسفه پوچی را تأویل کرده است. یک چیزهایی نوشته است که به گروه خونی من نمیخورد. به نظرم یک آشنایی کوچکی با فلسفه و مکاتب آن باید داشته باشید تا خودتان بفهمید قضیه چیست و گرنه باید در اینترنت جستجو کنید.