
بازم باختم. همه گویهای رنگی، جلوی چشمهام سرعت گرفتن و محو شدن... و دوباره اون اومد. با یه تبلیغ کذایی، از گوشه صفحه موبایل بهم چشمک زد.
ترس بلافاصله توی چشمهام نشست. انگشتم رو به سمت ضربدر کنار صفحه بردم، اگرچه که قلبم برای دیدن رنگ خوشگل و جذابش لهله میزد، اما حذفش کردم. میدونستم که چند روزیه با هر ضرب و زوری شده، خودش رو به یه گوشه کوچیک از مغزم چسبونده و از هر فرصتی استفاده میکنه تا خودی نشون بده... اما امان از کممحلیهای من.
نوتیف یادآوری قرارمون توی کافه، صفحه گوشیم رو روشن میکنه. بدنم توی خودش جمع میشه. آخه انگار آدما تازگیا با یه زبون جدید حرف میزنن که مغز من، هر چی تلاش میکنه، نمیتونه برام معنیشون کنه. سرم رو برمیگردونم تا یادم بره که این دهمین باره که خودم رو از اون جمع همیشه پایه قایم میکنم... اما چشمهام با دلتنگی به پنجره خاکخورده نگاه میکنن.
راستی، چند وقته که من اینور پنجره موندم و فقط میلرزم؟
اولین باری که اسمش رو شنیدم، گفتن که میتونه توی این سردرگمی به نوشتههام کمک کنه. حتی میخواستن توی گوشیم یه خونه براش درست کنن، اما من فقط به عَرَق خجالتی که آرومآروم از پشتم شُره میکرد، نگاه کردم.
یادمه دستهام گوشی رو قاپید و اجازه نداد که اسمش بیاد روش. مغز فقط میگفت: "چرا زودتر نفهمیدی؟ این همه جلوی چشمت بود و ندیدیش..." و خجالت رو با تمام قوا توی بدنم پخش میکرد. راستش فقط همین نبود، همیشه با شنیدن کلمهی «هوش»، دلم هُری میریخت پایین. صدای مامان تو گوشم زنگ میزد که مثل پُتک، کُند بودنم رو توی سرم میکوبید. حالا فکر کن مدل مصنوعیش هم میخواست لونه کنه کنارم.
دفعههای بعدی که رفتم سر قرار، فقط حرف از اون بود. حرف از دلبریهاش، رفاقتش، کنار آدمها بودنش... و من، هر بار، پشتم خمتر از قبل میشد. حرفهاشون دیگه برای گوشهام آشنا نبود. مغز به این نتیجه رسید که "اینجا یه دنیای جدیده، من ازش عقب موندم و دیگه راهی برای بودن توش نیست..."
اون اولها، قلب مبارزه میکرد. اون همیشه چیزهای جدید رو دوست داره، اما خب... مغز، ترس از این دنیای جدید رو، هر شب و روز، آرومآروم وارد رگهام کرد. و من... پنجره رو برای همیشه بستم.
اما امروز...
انگار فرق میکنه. نور خورشید بالاخره تونست از بین چرکهای روی پنجره خودش رو به دستهام برسونه. قلبم تند تند میزنه و پاهام رو به سمت پنجره میرسونه. در رو باز میکنم… بینیم با ولع زیادی هوای تازه رو میبلعه، و مغزم آروم میگیره. گوشیم هنوز توی دستمه... همون تبلیغ، یه گوشهی صفحه، بیصدا چشمک میزنه. این بار اما، دستم نمیلرزه. نگاهش میکنم…