سلام مجدد^^
من دوباره اومدم که بنویسم! مجموعه کارشناسی ریاضی رو می نویسم و سعی میکنم که این نوشته حسن ختامی برای مجموعه"کارشناسی ریاضی" باشه..
وقتی تیر ماه رسید، حسابی مشغول بودم و یه بار دیگه تو تیم دانشکده رفته بودم. تو تیم بودن یعنی نگاه و توجه سه چهار نفر دیگه هم روی تو هست و علاوه بر اون، استادا هم ازت انتظار دارن.
تو روزایی که خیلی از همسن و سالام مشغول کاریابی به عنوان یه فرد لیسانسه بودن، من همچنان داشتم برای آخرین آزمون مهم دوره کارشناسیم آماده می شدم. این بار ولی از خودم انتظار زیادی نداشتم. کلا از انتظار داشتن بیش از حد از خودم خسته شده بودم.
تیر ماه به خوبی گذشت و خوشحال بودم دیگه تو محیط مسموم خوابگاه نیستم.(البته که برای من مسموم بود ممکنه کسی پیدا بشه و عاشق خوابگاه باشه.) و قرار بود که مسابقات تو شهر زنجان برگزار بشه.
تو راه رفتن خیلی مردد بودم و فکر میکردم دیگه این چیزا از من گذشته و بیهوده توی تیم موندم..انگار یه چیزی باعث شده بود من همه تلاشامو به شکل ناخودآگاه هیچی کنم!
روز اول رو امتحان دادیم که شش تا سوال داشتیم و چهار ساعت فرصت. وقتی از جلسه بیرون اومدم، همه این طور میگفتن که آزمون براشون راحت بوده و من آروم آروم فهمیدم که روز اول رو خراب کردم.
کلی آشفته بودم و حالم خوب نبود. ولی دو سه نفر از دوستام باهام صحبت کردن و کمکم کردن به روز دوم آزمون دل ببندم و جبران کنم!
روز دوم همه چیز آروم تر بود. با آرامش صبحانه خوردیم و خیلی عادی سر جلسه رفتیم(بر خلاف روز لول که کلا جو جدید بود.)
اولین سوال روز دوم تم هندسی داشت و من با حل کردنش روحیه خوبی گرفتم. میتونم بگم خیلی هم بیش از حد انتظار توضیح نوشتم. فکر میکردم که احتمالا نمره این سوال رو کامل بگیرم. سوال دومی که تونستم خوب فکر کنم، یه سوال جبرخطی بود که به این سوال هم از اول شهود قابل حل بودن داشتم.
بعد از روز دوم، دیدم وضعیت هم برای خودم بهتره و هم از طرفی بر خلاف بقیه اعضای تیم و خیلی از بچه های دیگه، من تو امتحان روز دومم بهتر ظاهر شدم و این باعث شد آرامش تا حدودی بهم برگرده . اما معتقد بودم روز اول رو اونقدری خراب کردم که امکان نداره مدال بگیرم.
روز سومی که اونجا بودیم من با حالتی بین امید و ناامیدی بیدار شدم و سعی کردم به اون همه قضاوت بقیه و خانواده که احتمالا بعدا دربارم خواهد شد فکر نکنم(: سعی میکردم روحیم رو نگه دارم و این وضع تا ظهر ادامه داشت.
تا این که دیدم دوستم بهم زنگ زد و در کمال تعجب نتیجه روز دومم خیلی بهتر شده بود! و حالا انگار یکم حالم بهتر شده بود.
اون روز با اینکه وسط تابستون بود، اونجا بارون قشنگی میومد و هوا کاملا شبیه بهار بود. کل روز با بچه ها حرف زدیم و وقت گذروندیم و خلاصه که حسابی خوش گذشت. ما تا دیر وقت دانشگاه موندیم و شب باد و بارون شدید شد و گفتیم شاید بهتره چند دقیقه داخل دانشکده بمونیم تا هوا مساعد تر بشه و بتونیم برگردیم خوابگاه!
در همون حین که شبیه موش آب کشیده شده بودیم، استادمون دکتر احمدی رو دیدیم که ایشون سرپرست کمیته بودن و ازشون در باره وضعیت مدال ها پرسیدیدم.
و اونجا، در کمال ناباوری من فهمیدم که برنز گرفتم(: و این برای من که امیدی نداشتم یه معجزه بود.
اون شب احساس میکردم بالاخره اون همه تلاش تو مسیر المپیاد بیهوده نبوده و بیهوده اونجا نیومدم.
حالا دیگه بقیه به جای قضاوت انگار یه جورایی افتخار میکردن و خلاصه که روحیم یکم بهتر شد.
بعد از اون من برگشتم و باید پروژه پایان دوره کارشناسیم رو تموم می کردم و آخر مرداد پروسش به پایان رسید و تونستم نمره کامل بگیرم.
من همچنان از سمت ذهنم تحت فشار قیاس با بقیه بودم اما الان حداقل می دونستم که درس خوندن اونقدری که میگن هم کار بیهوده ای نیست.((:
و بالاخره پرونده کارشناسی من بسته شد ..
پی نوشت: من این هشت تا نوشته رو برای کسانی نوشتم که از مسیرشون علی الخصوص ریاضی خوندن در جاهایی ناامید شدن و امیدوارم بتونم یکم امیدوار ترشون کنم^^