ویرگول
ورودثبت نام
Mah
Mah
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

کهکشانی که در جمجمه ام بود..

روزای آخر اردیبهشته.. نمی دونم مشکل چیه بچه ها نمیان سر کلاس حل تمرین! روزای جالبی رو نمیگذرونم..

هر چند روز مجبورم یه نفر جدیدو از زندگیم حذف کنم! و متاسفانه دلایل و شواهد کاملا منطقی هستن...

اونا ناامیدم می کنن! ناامید از هرگونه تلاشی برای ادامه ی دوستی !

و انگار دارن بهم میگن: با حذف کردن ما، از زندگیمون برو بیرون! برام مهمه و اینطور وانمود میکنم که هیچ اتفاقی نیفتاده!

تقریبا یک ماه پیش بود که با استادم راجع به مهاجرت صحبت کردم.. خیلی مطمئن تر شدم..

زندگی اینجا نه پر از آدم های خاطره ساز بود و نه جایی برای اون شکوفایی که میخواستم..

زندگی هر روز کم معنا تر میشه چون آدم ها خودفروخته و بی هدفن... نالایق و نابالغ...

تو مسیر تحصیل در یه دوراهی قرار گرفتم... ای کاش همه چیز زود تر مشخص می شد...

هیچ کس نیست که بام هم فرکانس باشه... و ذره ای از دغدغه هامو درک کنه.. حتی بلد باشه یه جمله ی

درست حسابی بگه ک حالم بهتر شه...

یه جور استقلال روانی اجباری.. دوست دارم گریه کنم و فریاد بزنم اما تو یه بیابون خالی جز کم کردن انرژی، نتیجه ای نداره...

تصور کن به در های بسته خورده باشی و حتی ندونی کی قفل شدن..

از هر جور حرف کلیشه ای مثل "خودت خودت رو خوشحال کن" بیزارم...این ها منطقی پشت خودشون ندارن...

خودخواهی کلمه ی ساده ایه که در بطن وجود ما جا گرفته...

تو این روزا یه ایمان خیلی نسبی تونسته یکم بهم کمک کنه اما خوشحال نیستم..

از آخرین خوشحالی واقعیم یک ماه و 5 روز می گذره ..

از ترحم خسته شدم... دنبال روابط انسانی واقعی هستم...

چطور باید زندگی جدیدی ساخت؟...


دانشجوی کارشناسی ارشد ریاضی محض دانشگاه تهران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید