چند روزیست که بابا خانه است و من از این بابت خوشحالم. کم پیش میآید که بابا خانه بماند. بابا همیشه از صبح تا وقتی که خورشید دیگر توی آسمان نیست و ستاره ها میدرخشند توی کارخانه است و شب ها هم که بازمیگردد آنقدر خسته است که نای حرف زدن ندارد. مامان همیشه میگفت پدرت مثل سایه است. هست اما نیست. میگفت که پدرت برای ما وقت نمیگذارد.
با این حال مامان انگار از خانه ماندن بابا خوشحال نیست. مدام اشک میریزد و به بابا میگوید که نان نداریم بخوریم و بابا باید برود دنبال کار. اما من خودم دیدم که توی یخچالمان چند تکه نان هست. مامان همیشه غر میزند!
صدای صحبت های آرامشان که کم کم اوج میگیرد به گوشم میرسد. دوست ندارم فضول باشم. اما بیخیال…این که فضولی نیست! فقط کنجکاوی است.
صدای پدرم تقریبا بلند شده: آخه زن! من که تنها بیکار نشدم. بهت گفتم که بانک اومد در کارخونه رو تخته کرد. دیگه چی میگی؟
مادرم اشکهایش را پاک میکند و میگوید: ِکی باز میشه؟ تا کی تو این وضع بمونیم؟ بابا با صبوری میگوید: همین روزها باز میشه. خود رئیس کارخونه گفت وکیل بانکی گرفتیم.
ادامه در وب سایت وکلای بانکی