دوسال از اولین باری که با سایت ویرگول آشنا شدم میگذره.
یادم میاد وقتی صفحه را باز کردم که بنویسم از فکر اینکه چی بنویسم یا چجوری بنویسم ذهنم درگیر شده بود.
فکر های درهم برهمی به ذهنم هجوم میاورد که باعث می شد بین پست های دیگران بگردم تا از روی اونها تقلید کنم و بنویسم.
واقعیتش نمیخواستم قضاوت بشم یا اینکه تو انجامش بد باشم.
پس همین فکر باعث شد که دوسال بگذره از اولین نوشتنم.
از وقتی که یادم میاد به نویسندگی علاقه داشتم، اما هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم فکر اینکه شاید قرار نویسنده بشم، به ذهنم بیاد.
البته تو دوران راهنمایی برای اولین بار رمان عاشقانه ای را شروع به نوشتن کردم که نقش اول آن یک پسر شاد و شیطون مثل نوشته های مودب پور بود، اما خب قرار نبود مثل نوشته های مودب پور پایان تلخی داشته باشه.
پس از مدتی نوشتن،رمان هم مثل موسیقی و ورزش کنار رفت، چون الویت درس بود و به چیزهای دیگه میشه هر زمان دیگه ای رسید اما درس چیزی که تو باهاش میتونی به بهترین ها برسی
میدونم شاید خنده دار باشه اما این طرز فکری بود که خانواده من داشتند و واقعیت هم این بود که من دختری نبودم که بخوام بخاطر خواسته های خودم بجنگم یا حتی بدونم خواسته ام چیه که باید براش بجنگم.
از قضا دوران دبیرستان در یکی از خرخون ترین مدارس درس خوندم و هیچوقت از یاد نمی برم روزی که جواب تست شناخت از خودمون اومد و علاقمندی های من به ترتیب: نویسندگی، پژوهش و آشپزی بود.
برنامه ریز دانش آموزها با دیدن جواب تست من گفت: خب تو که ول معطلی....
در حقیقت من ول معطل بودم چون مثل بقیه اولین علاقم، پزشکی و حوزه های مرتبط با آن نبود.
سالها گذشت و مسیر من کاملا تغییر کرد جوری که از یاد بردم زمانی به نویسندگی علاقه داشتم.
وارد رشته ژنتیک شدم نه بخاطر اینکه علاقه داشته باشم، بیشتر بخاطر این بود که با رتبه ای که آورده بودم، تنها رشته پزشکی مرتبط، همان بود.... میدونم به چی فکر میکنید.... اما مگه جز پزشک بودن چیز دیگه ای هم توی ذهنم بود؟!!!
تمام ارزش و افتخار خانوادگی این بود که توی رشته پزشکی قبول بشی؛ تا به این بهونه بتونی جوابگوی زحمات خانوادت باشی.
البته درسته که اونها به روی خودشون نیاوردن که برام زحمت کشیدن و خواهان جوابگو بودنم هستند.... اما خب " جبران کردن " همیشه توی ذهنم بود.
نمیدونم چقدر به این جمله اعتقاد دارید که سال تحویل رو هرجوری که شروع کنی تا آخر سال به همون صورت پیش خواهی رفت.
سال نود و هفت را من به دور از خانواده در کنار یکسری از دوستانم سپری کردم و اینطوری بود که " جرقه ای برای تغییر کردن" به وجود آمد.
در همون سال هم بود که بالاخره پس از بیست سال اولین سفرم رو بدون همراهی خانوادم تجربه کردم.
و اینجوری بود که قدم به یک دنیای جدید گذاشتم....
در سفری که کردم تونستم با یک دوست خیلی خوب آشنا بشم. دوستی که مثل یک نور به زندگی من تابید و راهم را روشن کرد.
با ورود او به زندگیم همه چیز تغییر کرد و من در کنار او دوباره خودم شدم و چهره ای جدید از خودم را دیدم که هیچوقت ندیده بودم.
اعتراف به اینکه که خودت به تنهایی توان تغییر کردن را نداشتی خیلی سخته.
این واقعیت، غیر قابل انکار است که خیلی از آدم ها توان، تنها روبه رو شدن با مشکلاتشون را ندارن.
حتی شاید فکرشون هم نمیرسه که چه حق و حقوقی دارند و نیاز به شخصی دارند که دستشون را بگیره و راه را نشونشون بده.
درهرصورت انسان یک موجود اجتماعی است و با ارتباط داشتن می تواند پیشرفت کند.
من تحسین میکنم تمام آدم های شجاع و راسخی که خودشون را شناختند، متوجه خواسته هاشون شدند و برای رسیدن بهش جنگیدند.
افتخار میکنم به آدم هایی که وقتی دوستشون آیینه ای شد که واقعیت را بهشون نشون بده،
آیینه را نشکوندند و با هر سختی که بود شجاعت نگاه کردن به تصویر درون آیینه را پیدا کردند و قدم برداشتن برای تغییر کردن....