سال ۷۸ وارد هنرستان شدم. بامعدل زیر ۱۵ ثبت نام نمیکردن و تا جایی که یادمه، معدلم بالای ۱۵ بود. امتحان ورودی عملی گرفتن و من با نمره قبولی وارد هنرستان میرک تبریز شدم. سال ۷۸ ها، نه الان که به هنرستانی ها میگن آرتیست! اون موقع میگفتن طرف خنگه! و صد البته تا جایی که بازم یادمه معدلم به ریاضی و تجربی هم می رسید!
بابا که میگفت جوشکاری و لوله کشی و این مدل چیزا بخون چون اعتقاد داشت و داره که من الانشم بیکار و ول و به درد نخورم که یه آچار بلد نیستم دستم بگیرم! مامان هم میگفت چیزی جز هنر بخونی تا دیپلم هم نمیرسی. پس فشاری روم نبود که هیچ، بلکه اصرار خفیفی هم روی هنر بود.تا سال سوم هنرستان که دیپلم بگیرم، هنوز معنی کمپوزیسیون رو نفهمیده بودم و از لحاظ عملی فقط تو خط در گرافیک و طراحی دست آزاد خوب بودم ولی رنگشناسی و مبانی هنر افتضاح بودم. خط رو هم خوب بودم چون بابا شبها به زور از خوابم میزد و می نشوند پای خطاطی، چون تنها هنری که قبول داشت، اون هم تفننی فقط همین بود و من خواب آلود می نوشتم و با نگاه غضب آلود داد می زد: نشد، دوباره. و من متنفر بودم از خطاطی! ولی بلد بودم.
در کل خودم رو خنگ میشناختم و بابا هم اتفاقا تاکید داشت که خنگم!
کنکور کاردانی دادم و همدان قبول شدم، فقط خواستم در برم از تبریز، از زیر فشار نگاه های بابا. رفتم همدان و سعی میکردم کم برگردم تبریز. مامان اعتقاد داشت همدان رفتن آفتابه رو کشید رو شخصیتم! دیگه ولم کردن به عنوان یه پسر بچه سرکش. هرکاری میکردم میگفتن ولش کن آدم نمیشه!
اومدم رفتم خدمت و اونجا از لحاظ روانی زیاد آسیب دیدم. هفته اول اومدم خونه و زدم زیر گریه و در نهایت تعجب فهمیدم مامان از این طرف دلداری و از اون طرف گذاشته کف دست فامیلها و خیلیا میدونن و مسخره میکنن. میخواستم فرار کنم از خدمت ولی دیدم نگاه های بابا و این اخلاق مامان، خطرناک تر از خدمته و به خدمت پناه بردم. افتادم منطقه سومار، سر مرز عراق با درجه گروهبان یکم تکاور! داستان اونجا هم خودش مفصله و ازش میگذرم ولی یه تیکه کوچیک بگم که: سرم رو خم کردم از دهن سگ، مرغم رو پس بگیرم که صدای تیر اومد، سرم رو بلند کردم و دیدم اگه خم نشده بودم وسط دوتا ابروهام بوده!!! خدمت تموم شد و اومدم کارشناسی تربیت معلم زدم. شر مطلق بودم تو دانشگاه، بین فرهنگی ها و من پذیرش آزاد! منی که متنفر بودم از استخدام دولتی، افتادم بین صدها ربات بله قربان گو! سرکش بودم و سرکش تر شدم. چند بار کمیته انضباطی رفتم سر سیگار کشیدن، فرداش پیپ بردم! دیگه ولم کردن. فقط نمره بالا میدادن که برم گورم رو گم کنم. مامان بعد از فارغ التحصیلی اصرار داشت برم گزینش آموزش و پرورش، چون اعتقاد داشت هیچی نمیشم و یه باریکه آبی تا بازنشستگی برام میاد! رفتم گزینش، با موی دم اسبی و شلوار لش بگی و بدترین حالت. اصلا گزینش نکردن و حکم عدم تایید زدن، ولی مامان ول کن نبود. پارتی پیدا کردن دوباره رفتم، این بار هرچی پرسیدن چرت و پرت جواب دادم و بالاخره کاملا محکم رد شدم.از دوره هنرستان تو کار سینما افتاده بودم و طراحی صحنه میکردم. اومدم ادامه ش رو گرفتم یه مدت. ولی بازم سرکش بودم، اذیت داشتم براشون، اداره هم هروقت آفیش بودم با بدترین تیپ ممکن میرفتم و دم در می موندم، اجازه ورود نمیدادن! چون یه مدت هم تو لیتوگرافی کار کرده بودم، روزنامه همشهری شمالغرب به عنوان مدیر مانندی برای لیتوگرافی استخدام شدم، البته بخش خصوصی، ساعت کارم شد ۱۶ ای ۲۲ که اصلا بهترین تایم بود. وایبر که فراگیر شد روزنامه درش تخته شد! اومدم ارشد کنکور دادم و قبول شدم. دانشگاه نبی اکرم تبریز دم در خونه مون. مدیر گروه یکی از دوستای هنرستانم بود که فکر کردم هوامو خواهد داشت و دقیقا همون ترم تو درس خودش بهم ۱۴ داد! همونی که منِ خنگ پروژه هاش رو تو هنرستان کار میکردم! گناهی نداشت فکر میکرد میام جاش رو بگیرم، نمیدونست بابا، کلا من از استخدام و بله قربان گویی متنفرم. راستی یادم رفت نقطه طلایی زندگیم رو بگم: سال ۲۰۰۸ بود که همینجوری الابختکی دوتا طرح برای دوسالانه اکوپلاکات اسلواکی فرستادم و اصلا پیگیر نبودم که یه روز رفیقم اومد گفت شیرینی نمیدی؟ گفتم بابتِ؟ گفت بین ۴۰ تا برگزیده، دو تا اثر تو هست! پرام ریخته بود و ادامه دادم جشنواره ها رو. گه گاهی یه مقام برگزیده این ور و اون ور میگرفتم تا تو دوره ارشد به کمک دوستم بیشتر پیگیر شدم. دیگه پشت سر هم بیینال و جشنواره میزدم و خرجم در میومد. بماند که با اون دوستم هم بعدا دعوای سنگینی کردم و کلا کات شدیم. این مقامها و بعدش دعوت به داوری ها باعث شد بیشتر رفیقای قدیمی صاحب سمت دانشگاهیم ازم بترسن و هی دردسر پشت دردسر، تا آخرش به کمک استاد بزرگ و عزیزم دکتر عبدالحسین لاله، پایان نامه رو با هزار بدبختی و فلاکت با نمره ۱۷/۷۵ پاس کردم و بعدش همون پایان نامه رفت برای چاپ به عنوان کتاب مرجع. البته تقلب کرده بودم توش و نطریات خودمو با رفرنسهای چرت تحویل داده بودم و جذاب داستان اینه که اون همه دکتر داور، هیشکی نفهمیده بود! ارشد رو که گرفتم گهگاهی دوره دعوت میشدم برای تدریس چاپ و نرم افزار های گرافیکی. بعدها دعوت شدم دانشگاه علمی کاربردی تدریس چاپ، بعدش کارگردانی انیمیشن و گریم و یواش یواش خیلی رشته ها. یه روز تو حیاط دانشگاه سیگار میکشیدم که یکی گفت این اتاق دانشگاه رو یه سازمان به نام اسنپ اجاره کرده و استخدام داره توهم زبانت خوبه هم سر زبونت، یه سر بزن. ماهم رفتیم و از شانس زد و استخدام شدیم! با پست کارشناس پشتیبانی! آخه نونت کم بود، آبت کم بود! پشتیبانی به کجات میخورد؟ در همون حین، بابا و مامان گهگاهی پامیشدن با ذهن و تصمیم خودشون خواستگاری مانندی میرفتن و جالبش اینه که میگفتن یاشار نه کار داره نه کاری ازش برمیاد! یعنی دقیقا اعتقادشون هم همین بود اتفاقا! اون وسط مسطا هم گهگاهی کار گرافیک سفارش میگرفتم و بعد اتمام همیشه خدا میزدن تو سرم که اینا آرتیست بازیه و هنریه و عوام نمیفهمه و طبعا نتونستم به جایگاهی تو طراحی برسم، پس پشتیبانی انتخابی شد که حداقل سرخورده نشم ولی داشتم می پذیرفتم که واقعا چیزی نمیشم!
تا اینکه داداشم وقتی تهران بود، بهم یه کار پاس داد و بر اساس اون کار من اسم عادل طالبی رو شنیدم. بهش ایمیل زدم و گفتم عادل خان، من نه پول شرکت در دوره هات رو دارم نه میتونم بیام تهران و میخوام کمک کنی بهم یاد بدی! در نهایت تعجب جواب داد: تو چیِ یاور هستی؟ گفتم داداشش، گفت ازش شماره م رو بگیر زنگ بزن!!!
یواش یواش یادم داد برای برندهای بزرگ کار کنم و توییت کنم. منم انجام میدادم و عادل خان ریتوییت میکرد. یواش یواش داشتم به یه جاهایی می رسیدم. توی اسنپ هم داشتم یواش یواش جایگاه مدیر واحد شکایات میگرفتم که یه روز یکی از دوستان و همکاران نازنین خانم! که من مسئول واحدش بودم یه سوتی داد، منم رفتم توجیه ش کردم و تموم شد. فرداش دیدم از اتاق مدیر اومد بیرون و اشکهاش رو پاک کرد. مدیر منو خواست و گفت فعلا، تا اطلاع ثانوی ایشون مدیر شما هستن! تسکها رو مثل اسب میزدم و آمارم حداقل ۸ برابر بقیه بود. ایشون هم کلا بیکار مینشست و چت میکرد! یه روز یه چتی بهم نشون داد که یکی از مدیران ارشد بهش پیشنهاد رابطه در ازای ترفیع بالا داده! تا همین اواخر نگه داشته بودمش! بعد از اون شروع شد جنگ منو سازمان. من روی حقم حساس بودم و اینا کلا گردنشون کلفت شده بود و نمیدادن. توی دفتر جدیدمون دستشویی فرنگی بود و من گفتم راحت نیستم و در عین ناباوری مدیرمون گفت همینو باید اسنتفاده کنی و این دستوره. منم تو روش وایستادم تا دو ماه بعدش حکم تعدیلم ساعت ۱۱ صبح اومد و بدون هیچ صحبت و مصاحبه ای گفتن خوش اومدی! تنها رفیقم تو سازمان روزبه بود که بهم میگفت یه روزی مدیر خلاقیت میشی.
راستی دو سه ماه قبل از اخراجم، ازدواج کرده بودم و اسنپ یه سکه هدیه ازدواجم رو هم نداد. زن هم که رفت تو پاچه م و کلا دردسر شد، اخلاقش افتضاح شد، همیشه ناز میکرد، بیکار شده بودم و فشار عصبیم رو بالا می برد تا اینکه یه شب زدم سیم آخر و گفتم طلاق و همین طلاق تا ۸ ماه زمان برد. با اینکه مهریه ای نداشت و جهیزیه هم نیاورده بود، کل وسایل رو برد، حتی دوربین عکاسیم که خیلی دوستش داشتم و با هزار بدبختی خریده بودم! دست از پا درازتر فقط حقوق بیمه بیکاری میگرفتم و طرح میزدم و توییت میکردم. صفحه لینکدین داشتم، یه چند تا پست گذاشته بودم. یه بار به روزبه پیام دادم: روزبه جان، پست منو میبینی؟ چون کلا ۴ ویو داشته بدون اکشن تو سه هفته، شاید اپلیکیشن من ایراد داره! گفت نه بابا سیستم همینه!
یواش یواش طرح هایی که همه میگفتن چرته، پست کردم با کپشن های زبان خاصم. فالورها بالا رفتن و داشتم به یه خلاق مطرح تبدیل میشدم.
با علیجاه شهربانویی و ماندانا آینه چیان حسین حمیدیا هم رفاقنی پیدا کرده بودم و تو کانالهای مختلف طرح هام میچرخیدن. آفرهای جذاب میومدن سمتم ولی پای مذاکره کنسل میشدن. یه روز نشستم به روشهایی که عادل خان و بقیه برای پرسونال برندینگ یاد میدادن فکر کردم و کله شقی زد بالا و گفتم هرکاری گفتن بکن رو نمیکنم و هرکاری گفتن نکن رو میکنم و دقیقا همینجا برندم شکل گرفت . برای چند تا ارائه و سخنرانی تهران دعوت شدم و یه شب کلا جمع کردم اومدم تهران با یه کوله. تو خونه دوستم موندم. خرجم از تبلیغ لینکیدن و خورده کاری در میومد که یهویی یادم افتاد ای دل غافل من عاشق مدیریت خلاق بودم که! یه آگهی تو لینکدین زدم که من رزومه و نمونه کار ندارم اگر درخواست این باشه، ولی پروفایلم و اسمم روزمه و نمونه کاره و میخوام مدیر خلاقیت وایستم. در کمال ناباوری، ساعت اول ۱۷ تا آفر براماومد و جذاب ترینش آژانس ستاره شرقی بود برای مذاکره(نه مصاحبه) دعوتم کردن. برند کارفرمایی بسیار قدرتمندشون جذبم کرد و سه روز بعدش شدم مدیر خلاقیت آژانس. همین الانش هم همونایی که میگفتن تو چیزی نمیشی دعوتم میکنن برای ارائه و تدریس و سخنرانی و غیره و من به یاد همون روزها میگم: ببخشید سرم یه کم شلوغه! بماند که مامان و بابا هنوزم فکر میکنن هیچی نمیشم و علاف و بیکار ولگردی میکنم. راستی یادم رفت بگم که تمام جذابیتها و پیشرفتهای زندگی معنوی و مادی و برندینگ شخصی من تحت تاثیر یه دختر جذاب و دیوونه بود که یه شب تو چت ناشناس بهم پیام داد و در ۱۲۰۰ کیلومتری من، بهم گفت حس میکنم دوستت دارم و ثابت کرد دوستم داره و هر روز بهتر و شاداب تر و امیدوار تر از دیروزم در حال زندگی هستم.
لینک اصلی: www.toolkey.ir
یاشار مشیرفر
تابستان ۱۴۰۱