قسمت دوم
صدای رودخونه رو که شنیدم انرژی گرفتم کوله رو روی دوشم انداختم و دوییدم لب رودخونه ایستادم و داد میزدم حرکت کن،حرکت کن.متوجه چند تا پاکستانی شدم داد زدم Go Go
کمتر از ۱ دیقه بعد اتوبوس اومد همرو سوار کرد و ۵ دیقه بعد رسیدیم به یه سوله که کفش از سنگ کوه بود از طرف ایرانسل پیامک اومد:
مشترک گرامی به ترکیه خوش آمدید. و تعرفه ها رو یادآوری میکرد.همونجا تا صبح با لباس خیس خوابیدیم.
فردا صبح یکی اومد کی مسافره کیه رو جدا کرد چندتا پس گردنی هم به پاکستانی ها زدو رفت.دلیل زور گفتم راهنماهارو می فهمیدم ولی اینکه چرا افغانی ها هم پاکستانی رو اذیت میکردن رو نه.باورتون میشه یکی از پاکستانی ها پا نداشت چطور از اون کوه بالا و بعد پایین اومده بود؟
دم دمای ظهر بود که یکی اومد ما رو سوار ون کرد تا ۳ ساعت بعد که رسیدیم به یه روستا، از اونجا سوار یه ماشین دیگه شدیم، من اونجا بود که اولین زنه بدون روسری و مانتو رو دیدم و نمی تونستم ازش چشم بردارم حسی بود که قابل وصف نیست لذت برده بودم از این که این زن چقدر زیباست.
به یه خرابه رسیدیم راهنما سعی میکرد سیم کارت بهمون بفروشه میگفت ۱۰۰ لیر منم گفتم یه سیم کارت ۲۰۰ هزار تومن؟نه نمی صرفه و منصرف شدم.۲۰ ۲۵ نفر رو جا کردن توی یه ون و رفتیم.قاچاق چی ها سازمان یافته ترین سیستم ها رو دارن فکرشو بکن یه اتوبوس خالی از جاده ۵۰۰ متر جلو تر میره به ماشین اصلی که ما توش بودیم خبر میده، یکی هم از پشت میاد با فاصله نزدیکتر که خبر بده از پشت.
دوباره پیاده و سوار یه یخچال شدیم.با داد و بیداد و سرو صدا در نهایت راضی شدن که درو نبندن اونجا متوجه شدم که چرا پاکستانی ها با این که سالم بودن و جوون ولی آخر از همه از کوه اومدن پایین،چرا از همه پس گردنی میخورن.یکی از افغانی ها از دم در خودش رو پرت میکرد روی پاکستانی ها آخر یخچال.
عصبی شدمگفتم چته حیوون؟گناه دارن.
گفت:میدونی چرا تو ترکیه پاکستانی نیست؟
من که نرفتم .چرا نیست؟
همشون میرن سوریه بعدشم داعش.
با این ذهنیت به خودشون اجازه میدادن هر کاری که دلشون میخواد با پاکستانی ها بکنن.
نصف شب بود که رسیدیم به یه خونه ،تو خونه ای که شاید ۱۰۰ نفر آدم بود پاکستانی ها، سیاه هایی که مشخص بود آفریقایی ان ،تا صبح گذروندیم. وضعیت نون های زیر ظرفشویی و سهم ماست که اندازه یه قاشق چای خوری بود باعث شد زنگ بزنم قاچاق بر و کلی داد و بیداد، قاچاق برم که هنوز پول نگرفته بود خوش برخورد بود و یه شماره داد بهم گفت زنگ بزن بیاد دنبالت من تو رو گم کردم نمیدونم کجایی.شاکی زنگ زدم حاجی بیا این چه وضعشه مگه من پول ندادم؟این جا سگ رو با نانچیکو بزنی نمی مونه.یه کلمه گفت:anlamıyorum
چند روزی گذشت تلفن رو بالاخره دادم به یکی از اون ماست بیارا با حاجی صحبت کرد اونم فردا اومد دنباله ما.
بهش فهموندم که ۱۰۰ لیر بابت سیم کارت و اینترنت ازم گرفته ولی اینترنت نداره.
داشت پول این چند روز رو میداد به مسئول اونجا که متوجه حرف من شد.داد و بیداد و در نهایت مسئول چاقو کشید. فکر نمی کردم که خارجی ها هم دعوا میکنند و حداقل چاقو نباید بکشن.آخرش با دخالت من غائله ختم شد.
دستشویی بلااستفاده،غذای کم،جمعیت ۲۰ نفره تو یه خونه و بی اطلاعی از وضعیت،۹ روز به این شکل گذشت.ظهر بود که صدا کردنم، بردنمون قهوه خونه حاجی.متاسفانه چون سرو شکل تر تمیزی داشتیم باید مثل مسافر عادی با اتوبوس بین شهری تا انکارا میرفتیم.برگه تردد بهمون داد و کیملیک(کارت ملی) اصل با عکس و مشخصات خودمون.با پسر حاجی تا لب اتوبان رفتیم و اولین اتوبوس رو سوار شدیم.