یادداشت های یک دختر معمولی 2
یادداشت های یک دختر معمولی 2
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تلاشی برای نوشتن


خیلی وقت است ننوشته ام، خیلی وقت است پای احساساتم ننشسته ام، خیلی وقت است به صدای قلبم گوش نکرده ام، شاید خیلی وقت است که زندگی نکرده ام.

می خواهم از دردی که روی قلبم سنگینی می کند بنویسم اما کلمه ها هم از من فرار می کنند، دلم برای نوشته های پر از نور و روشنی خودم تنگ شده است، دلم برای آن دخترک شاد و سبک بال هم تنگ شده است، خیلی وقت است که سایه ای از غم روی دلم سنگینی می کند، من هنوز هم شعر می خوانم، هنوز هم از خیره شدن به آسمان و ابرها و ستاره ها لذت میبرم، هنوز هم عاشق گل هایم هستم و ساعت ها را صرف رسیدگی به آن ها می کنم، هنوز هم چشمانم را می بندم و با آهنگ مورد علاقه ام به دنیای خیال پرواز می کنم، اما یک چیزی سر جایش نیست انگار، یک چیزی که هم می دانم و هم نمی دانم چیست.

رو به روی این درد می نشینم، درد را مثل اینکه کتابی باشد، باز می کنم، خط به خط غمم را میخوانم، انگار که کتاب شعری را خوانده باشم، پنهانش نمی کنم، انکارش نمی کنم، دردم را می پذیرم، غمم را می پذیرم.

راستش را بخواهید فکر می کنم زندگی کردن با این موذی کوچک را یاد گرفته ام، عادت کرده ام که در لحظه های قشنگ زندگیم هم حضور داشته باشد، عادت کرده ام که وسط خنده هم بغض کنم، عادت کرده ام اما دوستش ندارم، می خواهم از شرش خلاص شوم، کتاب می خوانم، نقاشی می کشم، با دوستانم بیرون می روم، به پیاده روی و خرید می روم، اما درد از جایش تکان هم نخورده است و مثل کنه به تمام لحظه های من چسپیده است.

درد مثل کرم کوچکِ تپلی است که ریشه ام را می جود و می خورد و جلوی رشدم را می گیرد، جلوی پرواز و پروانه شدنم را می گیرد، بلاخره این کرم را بین انگشتانم له خواهم کرد، دوباره بال پروازم را پیدا خواهم کرد.

قفسه های در هم ریخته ی ذهنم را مرتب خواهم کرد، یک به یک آن ها را کنار هم خواهم چید، اجازه نمی دهم مشکلات بیشتر از این به من آسیب بزنند، خودمم را در آغوش می گیرم گویی طفل نوزادی را در آغوش گرفته باشم، همانقدر ظریف و نیازمند مراقبت.

ریشه ی آفت زده ی روحم را درمان خواهم کرد، سایه ی درد را از لحظه های زندگیم حذف می کنم. نمی دانم چرا نمی توانم همه ی آنچه در ذهنم است را بیان کنم، چیزی که نمی دانم چیست نمی گذارد آنطور که دلم میخواهد همه ی آنچه را می خواهم بگویم، بدون اینکه بخواهم و از سر ناچاری، نوشته ام را به پایان میبرم :]


مینویسم (بماند به یادگار) چون چیزی در درون من میخواهد بنویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید