امروز بعد از مدت ها یه حال واقعا خوب رو تجربه کردم، راستش این مدت برای خوب کردن حالم به همه چی پناه بردم، از شعر و آهنگ و کتاب و فیلم گرفته تا دوست و خونواده و کسایی که دوستشون دارم، وقت گذروندن و صحبت با هیچ دوستی نتونست اون حسی که میخوام رو بهم بده، فیلم یا کتاب و شعر خوب، هرچند روحم رو رقیق میکرد اما باز هم یه غم توی دلم سوسو میزد.
دیگه باور کرده بودم که هر چقدر هم تلاش کنم به حال خوبی که میخوام نمیرسم، تصمیم گرفته بودم برم پیش روانشناس، دیروز همونطور که قدم زنان از خیابون رد میشدم، جلوی کلینیک مشاوره وایسادم و به تابلوش خیره شدم، به اسم آدمایی که نمیشناختم، همزمان حواسم به خودم و درونم بود، حواسم به رشته های فکری گره خورده و درهم پیچیده ی ذهنم بود، حواسم به شلوغی و نا آرومی دلم هم بود، فکر کردم میشه من این همه احساسات رو که فقط و فقط مال منن پیش یه آدم غریبه بیان کنم؟!
هرچقدر هم که درس خونده و با سواد باشه، بازم این احساسات مال منن، فقط من. باز به اسمای نا آشنای تابلو خیره شدم و سرمو پایین انداختم و قدم زنان ازونجا دور شدم. خونواده، دوست، آشنا، هیچ کس نمیتونست اون چیزی که میخوام رو بهم بده، هیچ کس نمی تونست به اندازه خودم به من کمک کنه، اصلا هیچ کس نمیتونست به اندازه من قوی باشه!!
همونطور که قدم می زدم فکر کردم به یه خلوت نیاز دارم، به جایی که هیچ کس نباشه، من باشم و من، بشینم و گره های ذهنیم رو یک به یک باز کنم، تنها چیزی که میتونست کمکم کنه طبیعت بود، چرا طبیعت؟!
براتون میگم.
همونطور که از کلینیک روانشناسی دور میشدم، برنامه چیدم که خودم به خودم کمک کنم و روحمو آروم کنم.
روز بعدش که امروز بود، بعد از یه روز کاری خسته کننده، تصمیم گرفتم که برم پیاده روی، با خودم، روحم، دنیا و طبیعت خلوت کنم.
بارون باریده بود و هوا به حدی خوب بود که دوست داشتم تا ابد بیرون بمونم، آبی آسمون قشنگ تر از هر روز دیگه ای بود و ابرای قشنگ تو آسمون مشغول دلبری بودن، میدونین چرا تنها چیزی که تونست کمکم کنه طبیعت بود؟ این کوه ها، این خاک، مثل من، مثل آدما، طوفان و بارون و سیل و سرمای زیادی رو دیدن، روزای سختی رو از سر گذروندن ولی هنوزم با وجود سرما و بورانی که پشت سر گذاشتن پابرجان، ماندگارن، استوارن؛ خورشید هر روز از پشتشون طلوع میکنه به چه قشنگی!! منم دختر همین طبیعتم، دختر همین کوه هام، من از پس همه ی سختی های زندگی بر میام.
قدم میزدم و اگه ماشین های در حال عبور نبودن چشمامو میبستم و دور خودم میچرخیدم و میچرخیدم، اونقدر که سرم گیج بره و بخورم زمین، از غم خبری نبود، از غصه خبری نبود حتی گره های ذهنی و درد های روحی که مدت زیادی باهاشون درگیر بودم، از هیچ کدوم خبری نبود، من بودم و حال خوب، من بودم و خدا، من بودم و طبیعت و زیبایی و با کل وجودم در حال لذت بردن بودم.
همونطور که قدم میزدم با خودم آهنگکی هم زیر لب زمزمه میکردم و با طبیعت یکی شده بودم، حس میکردم ضربان قلبم و خونی که توی رگ هام جریان داره با کل دنیا هماهنگه.
این حس و حال و توصیفش ادامه داره، بعدا اگر فرصتی بود مینویسم.