دیدم ویرگولِ عزیز پویش رکاب سفید راه انداخته، به فکر افتادم که منم تجربه ی خودم رو درباره ی دوچرخه سواری به اشتراک بزارم.
کرونا که شروع شد، فعالیت های بدنی و پیاده روی و تحرک هم کم کم تو زندگیم کمرنگ شدن، باشگاه ها هم تعطیل شده بود و روز به روز احساس بد بیشتری نسبت به کم تحرک بودنم داشتم، تا اینکه تصمیم گرفتم، به رسم گذشته، دوباره دوچرخه سواری رو شروع کنم.
وقتی خواستم شروع کنم، همچنان دختری تو ذهنم بود که مشغول سواری و مسابقه دادنه و تموم تلاشش اینه که از دوستاش جلو بزنه، یه دستی فرمون رو بگیره یا کلا فرمون رو ول کنه یا حتی تک چرخ بزنه!!
راستی، اینم بگم که شنیدم تو بعضی از شهرا خونواده ها با دوچرخه سواری دخترا مخالفن و حتی بهشون اجازه نمیدن سواری کنن، خوشبختانه تو شهر ما یا حداقل خونواده ی ما، همچین چیزی نبود و اتفاقا پدرم کسی بود که دوچرخه سواری رو بهم یاد داد، به این صورت که در حالی که توی سرپایینی فرمان دوچرخه ی جیگولی و قرمز رنگم رو نگه داشته بود، میگفت خیالت راحت، من گرفتمت، جلو برو و فقط پا بزن!!
حرکت کردن من همانا و ول کردن فرمان توسط پدرم همانا، خلاصه که به شانزده روش مختلف زمین می خوردم و کبود میشدم تا یاد گرفتم، یادگیری دوچرخه سواری همراه با اعمال شاقه بود :)
با همین پیش فرضا بعد از حدود سه چهار سال دوری از دوچرخه، سوار دوچرخه شدم و خب، دیدم ای دل غافل پیر شدم و خودم خبر ندارم، چند تا رکاب بیشتر نزده بودم که تپش قلبم رو احساس کردم و نفسم گرفته بود، به علاوه، متوجه شدم خواهر کوچکتر نازنینم که علاقه ی خاصی به استفاده از وسایل من داشت، توی این مدت که من از دوچرخه ام غافل بودم، از رساندن هیچگونه آسیبی به دوچرخه ی دلبندم دریغ نورزیده بود و تا آنجا که می توانست در نابودی و مدهوم کردن دوچرخه ی تایتانیکم پیش رفته بود اما خوشبختانه موفق نشده بود آن را به به سرنوشت کشتی تایتانیک دچار سازد!
بعد ازون دوچرخه سواری رو دوباره کم کم شروع کردم تا بتونم به خاطره و لذتی که از دوچرخه سواری تو ذهنم مونده بود دوباره نزدیک بشم، کم کم موفق شدم و مسافت های طولانی تری رو با دوچرخه طی کردم، اما از تجربیات و احساسات جالب انگیزم هنگام دوچرخه سواری براتون بگم :)
ازونجا که به کم راضی نبودم (شما اینکارو نکنین) مسافت طولانیی رو برای دوچرخه سواری انتخاب کردم، و در حالی که مسیر طولانی پیش روم نگاه می کردم، فکر می کردم که چطوری میشه این مسافت طولانی رو آسون تر طی کرد و کمتر خسته شد، با چنبار آزمون و خطا به نتایج خوبی رسیدم که براتون توضیح میدم :
1. مسیر طولانی رو توی ذهنم به قسمت های کوچیکتری تقسیم کردم و هدف های کوتاه تری برای خودم تعیین کردم، مثلا رسیدن به فلان تیر چراغ برق.
اوایل هدف هایی که تعیین می کردم کوتاه بودن ولی رفته رفته با تمرین و پیش رفتن هدف هایی که تعیین میکردم مسافت های طولانی تری داشتن، بعد از رسیدن به هر هدف خودم رو تشویق می کردم و استراحت می کردم و دوباره ادامه می دادم.
2. فکر میکردم اگه تند تند رکاب بزنم باعث میشه دوچرخه شتاب بیشتری بگیره و در نتیجه مسافت طولانی تری رو با پا زدن کمتر میتونم طی کنم، اما دریافتم که سخت در اشتباه بودم!
موفقیت توی آهستگی و پیوستگیه!!
در حالی که کاملا روی حرکت پاهام متمرکز بودم، حواسم به رکاب هایی که میزدم بود و با سرعت یکنواخت و حتی آرومی مسیر رو طی می کردم و دیدم اینجوری بهتره و هم کمتر خسته میشم و هم انرژی برای ادامه راه ذخیره کردم.
3. چشم انداز منی که در حال دوچرخه سواری بودم، مسیری تقریبا سربالایی و خسته کننده بود و در حالی که پا می زدم توی دلم می گفتم من این مسیرو چجوری طی کنم و مثل گلام توی گالیور هی با خودم میگفتم من نمی تونم، من موفق نمیشم، بعد یه مدت فهمیدم که نگاه کردن به مسیر طولانی انرژی زیادی ازم میگیره و اگه فقط به چند متر جلوتر خودم نگاه کنم موفق ترم و با خستگی کمتر و انرژی بیشتری می تونم ادامه بدم.
4. میتونین یه کوله سبک بردارین و توش میوه و غذای های سالم و آب بزارین و توی توقف ها و استراحتاتون ازش استفاده کنین.
همونطور که گفتم، وقتی شروع کردم به دوچرخه سواری، برام سخت بود، نفسم می گرفت و تپش قلب داشتم، به خودم زمان دادم و کم کم جلو رفتم، وقتی به سختی پا می زدم، آدمی جلوی چشمم بود که اول راه زندگیه و سعی میکنه با تلاش و سختی زندگی و آینده ش رو بسازه، تموم تلاشم رو برای یک رکاب بیشتر زدن می کردم و آدمی جلوی چشمم بود که برای ساختن آینده ش، برای رسیدن به هدف، برای طی کردن مسافت زندگی تموم تلاشش رو میکنه.
بهتون گفتم که تند تند پا میزدم تا با شتاب بیشتر و تلاش کمتر زودتر به مقصد برسم، اما خیلی زود فهمیدم که شدنی نیست، همونطور که تو زندگی راه میانبر و در رویی برای رسیدن به موفقیت وجود نداره، همونطور که روی رکاب هایی که می زدم تمرکز میکردم، فهمیدم برای رسیدن به هدفم توی زندگی باید همینجوری روی قدمایی که برمیدارم و کارهایی که انجام میدم متمرکز بشم، آروم آروم و مستمر پیش برم تا بتونم به هدف برسم.
زندگی هم مثل دوچرخه سواری سربالایی سر پایینی داره، وقتی با تلاش و جون کندن سر بالایی رو طی میکنی، بلاخره به سر پایینی میرسی و اونموقعه که انگار دنیارو بهت دادن، بدون رکاب زدن، از سرعت و هوایی که به صورتت میخوره لذت میبری.
به این اشاره کردم که توی مسیر طولانی برای خودم هدف های کوتاه تری تعیین کردم که کمتر خسته بشم، تو زندگی هم هدف های بزرگ رو به هدف های کوچیکتری تقسیم کنیم و وقتی بهشون رسیدیم خودمون رو تشویق کنیم، اینجوری مسیر زندگی آسون تر طی میشه.
من دوچرخه سواری رو فقط تو پیست دوچرخه سواری امتحان کردم، البته که مسیرش کاربردیه و اگه بخوام از دوچرخه برای تردد استفاده کنم تا حد زیادی یاری کننده اس، ولی خب از دوچرخه سواری توی خیابونایی که فقط محل تردد ماشینه میترسم و هنوزم امتحان نکردم!
کاش همه مسیرا یه مسیر جدا برای تردد دوچرخه هم داشتن.
راستی!
به عنوان یه دختری که دوچرخه سواری می کردم با مزاحمتی روبرو نشدم و جای بسی خوشحالی داشت برام، چون زیاد از مزاحمتای مختلف برای دوچرخه سوار ها شنیده بودم، اما خب چنتا راننده نسبتا محترم هم بودن که احتمالا کاربرد بوق ماشین اشتباها برایشان تفهیم شده بود که البته قابل فاکتور گرفتن هستن.
توی یه پیچ در یکی از شبکه های اجتماعی پستی در رابطه با دوچرخه سواری دخترا دیدم،
زیر اون پست خیلی از خانوما و دخترا نوشته بودن که دوچرخه سواری براشون تبدیل به آرزو و حسرت شده و هیچ وقت اجازه ش رو نداشتن که دوچرخه سواری کنن، خیلی از خانوما میانسال بودن و میگفتن دیگه ازمون گذشته و جزو آرزو های بر باد رفته س، وقتی کامنتا رو میخوندم، غصه و ناراحتی و عصبانیت بود که بهم دست میداد، کاش روزی اونقدر فرهنگ سازی بشه که دوچرخه سواری برای هیچ دختری آرزو نشه.
ویرگول جان خیلی خوشحالم ازینکه با نوشتنم میتونم سهمی هرچند کوچیک تو تهیه دوچرخه برای بچه ها داشته باشم، ممنونم ازین که این فرصت رو فراهم کردی، باشد که زندگی بچه ها رنگی رنگی تر و شاد تر از همیشه باشه.