ویرگول
ورودثبت نام
یادداشت های یک دختر معمولی 2
یادداشت های یک دختر معمولی 2
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

سیب زمینی هایی که همیشه کج و کوله می شدند!


فکر میکردم یکی از مشکلاتم در رابطه این است که ناراحتی هایم را بیان نمیکنم، بلند بلند نمی گویم، ناراحتی هایم، کم کم روی هم جمع می شدند و تبدیل می شدند به بغض، به ناراحتی، به خشم و یک دعوای آنچنانی!

فکر میکردم بلد نیستم خوب سیب زمینی ها را خلالی کنم، همه شان را کج و کوله و بد شکل خرد میکردم!

فکر میکردم بلد نیستم سیب زمینی سرخ کنم، همیشه نصفی از آن ها خام می ماند و نصف دیگر آن میسوخت!

فکر می کردم نمیتوانم قلمو به دست بگیرم و رنگ آمیزی کنم، چون بچه تر که بودم، تجربه ام از آبرنگ و گواش فقط کثیف کاری و عصبانیت مادرم بود!

تا اینکه گذشت و یاد گرفتم ناراحتی هایم را در رابطه بیان کنم، توضیح دهم که چرا ناراحت شده ام، دلیلم را توضیح دهم، حرف بزنم، ولی باز هم مشکل سرجایش بود، طرف مقابل انگار حرفم را نمی فهمید، مسئله ای که برای من مهم بود، برای او نبود، یا کلا برداشتش از حرف های من متفاوت بود، دوباره تلاش کردم، روی رفتار خودم تمرکز کردم، به نحوه ی بیان و حتی لحن و چگونگی رفتارم فکر کردم، سعی کردم منطقی برخورد کنم و حرفم را واضح بزنم، اما باز هم کافی نبود، با همه ی حرف هایم باز هم انگار به زبان دیگری حرف میزدم که طرف مقابل هم متوجه اش نمیشد، کلافه و سردرگم یک قدم عقب تر ایستادم و از دور به رابطه نگاه کردم و دینگ! فهمیدم، آنقدر که من برای بیان مشکلم تلاش میکردم او برای فهمیدن من نمی کرد، اصلا مشکل را نمی دید که بخواهد آن را بفهمد، هرچند دیر ولی فهمیدم، مشکل نه از من بود نه از او، طرز فکر ما از ریشه با هم تفاوت داشت، فهمیدم که ما نیمه ی همدیگر نیستیم!

سیب زمینی ها را کج و کوله خورد می کردم و سرخوردگی خفیفی حس می کردم که چرا وقتی با نهایت دقت هم این کار را انجام می دهم باز هم خوب از آب در نمی آید، چند وقت پیش مادرم کارد جدیدی خریدی بود، سیب زمینی ها را خلالی کردم، منظم، مرتب و یک شکل، فهمیدم که همیشه هم مشکل از من نیست!

مادرم همیشه گله داشت که سیب زمینی را هم نمی توانم خوب سرخ کنم! در عین حال هم یادآوری می کرد که هم سن و سال های من بچه بزرگ می کنند، ازین رو همیشه از آشپزخانه فراری بودم، ولی وقتی کسی خانه نبود مانند پرنده ای که از قفس آزاد شده به آشپزخانه می رفتم و آشپزی می کردم و سیب زمینی ها را کج و کوله و نیم سوخته سرخ می کردم!

تا چنوقت پیش دلیلش را فهمیدم!

من همیشه روغن کمی کف ماهیتابه میریختم و در ذهنم استدلال می کردم که چربی زیادی مضر است!

در حالی که سیب زمینی برای سرخ شدن به روغن زیادی نیاز دارد :)

همیشه با نوعی حسرت و احساس ناتوانی، ویدیو های نقاشی با رنگ و قلمو را میدیدم و توی دلم با کلی تعجب میگفتم این ها چجوری می توانند این کار ها را انجام دهند؟

از ته دلم میخواستم و فکر می کردم هیچ وقت نمی توانم و بلد نیستم.

تا آن که جرات کردم و امتحانش کردم، فهمیدم نه تنها در این کار بد نیستم بلکه بگویی نگویی استعدادش را هم دارم، رنگ زدم و لذت بردم، رنگ کردم و سرمست شدم و فهمیدم میتوانم.

حس غنچه ای رو دارم که داره شروع به شکفتن میکنه!

دختری که از ترس سیب زمینی های کج و کوله و سوخته طرف آشپزخونه م نمی رفت، الان با لذت آشپزی میکنه و غذا میپیزه،

دختری که با حسرت به قلمو و نقاشیا نگاه می کرد، الان قلمشو روی کاغذ میاره.

خلاصه که یواش یواش پوسته ی قدیمیی که با حرفا و باورای خونواده و محیط دور ذهنم شکل گرفته رو میشکنم و یه منِ آپدیت شده تر می سازم.

باشد که موفق باشم.


سیب زمینیزندگیباور هاشکفتنآشپزی
مینویسم (بماند به یادگار) چون چیزی در درون من میخواهد بنویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید