الان بیست سالمه، این نامه رو مینویسم برای ده سال بعد خودم، یعنی سی سالگی!
خب در مقایسه با خانوم متشخصی که تو سی سالگی خودم میبینم، الان دختر بچه ای بیش نیستم!
خود سی ساله م رو چی صدا بزنم خوبه؟ پروانه خانم چطوره؟
سلام پروانه خانم عزیزم، فکر کنم الان وقتشه تا بیشترین تلاشم رو برای رسیدن به چیزایی که میخوام بکنم و جوری که ده ساله دیگه اومدی نامه رو خوندی بهم دست مریزاد بگی، خدا رو چه دید شاید نامه رو نشون بچه هاتم دادی مگه نه؟
پروانه خانم جان، اگر اشتباها و بی فکری های این دختر بیست ساله نبود، شما الان این خانومی که هستی نبودی!
بلاخره من باید اشتباه کنم، شکست بخورم تا یاد بگیرم، مگه نه؟
ولی دستم رو روی زانوی خودم میزارم و بلند میشم و شروع میکنم به تجربه کردن، به لذت بردن، به زندگی کردن، به تلاش کردن، تا ده سال بعد، خانومی که شما باشی دستتو به کمرت نزنی و واسم سر تکون ندی که تو ده سالی که گذشت چرا هیچ کاری نکردی؟!
به نظرم سوال چرا فلان کارو کردی خیلی بهتر از جمله ی هیچ کاری نکردیه.
به قول نادر جانِ ابراهیمی، کسایی که کاری هرچند کوچک انجام میدن، مورد خشم و غضب کسایی هستن که هیچکاری نمیکنن، توی جریان رودخانه مثل یه ماهی مشغول شنا باشیم، نه یه تیکه چوب که آب به هر سمتی میبردتش!(احتمالا یه همچین چیزی)
خلاصه که سعیمو میکنم روزای زندگیم که داره میگذره، مثل چرخیدن عقربه های ساعت بی غایت نباشه!
البته میدونی، گاهی نمیشه که نمیشه، بعضی وقتا یهو غم و غصه، مثل خروس بی محل میپره وسط زندگی و همه ی برنامه ها رو به هم میریزه، منم که میشناسی، دلنازک و مستعد جهت آبغوره گرفتن، زمان میبره که خوب شم، ولی مهم اینه که خوب میشم، میدونی که، قوی تر ازین حرفام که نتونم از پس چنتا غم و غصه زپرتی بر بیام، مگه نه؟
پروانه جان، خودِ سی ساله ی عزیزم، کاش بودی و گاهی گوشمو میپیچوندی که بعضی از کارارو انجام ندم و برعکس، بعضی از کارا رو انجام بدم، جای خالیت برای انجام اینکار به شدت احساس میشه، نمیشه مثل فیلما یسر بیای یکم سر به راهم کنی بعد برگردی زمان خودت؟!
چی؟ میگی خودم بعدا عاقل میشم؟، خب باشه، منم امیدوارم.
خب حالا نمیشه یه خبر از آینده بهم بدی؟
مثلا رییس جمهور آمریکا امسال کی میشه؟
آخرش بورس میریزه یا نه؟
شهزاده ی سوار بر سانتافه سفیدم دنبالم اومده یا نه؟
جون من؟ راه نداره بهم بگی؟
خب باشه نگو، خسیس.
آهای، پروانه خانوم!
من این دختر بچه بیست ساله رو با خون دل بزرگ کردم تا شده خانومی که شما باشی!
آرزوها و رویاهای این دختررو یادت بره اون دنیا رو پل صراط یقه تو میگیرم!
اگه وسط تنگنای زندگی این دختر خنده هاش یادش بره، من میدونم و تو!
اگه نتونستی وسط شلوغیای زندگیت جایی برای این دختر پیدا کنی،
آهنگی گوش کنی،
کتابی بخونی،
یا قلمی رو کاغذ بیاری، وای به حالت!
اگه ازونور بومم افتادی تو خوشیا و لذتای زندگی، بازم این دختر بیست ساله رو،
احساساتش رو،
غصه هاشو،
خنده هاشو یادت باشه،
باشد که رستگار شوی و آدم خوبی باشی!
خدانگهدار تا ده سال بعد!!!