یادداشت های یک دختر معمولی 2
یادداشت های یک دختر معمولی 2
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

کلماتی درمانده در باب بحران بیست سالگی!

فکر کنم بهتره بدونین متنی که قراره بخونین پر از سرگشتگی و تناقصه!

سلام!

خب فردا تولدمه و میخوام راجع بهش بنویسم، دقیق نمیدونم چی بنویسم! ولی دوست دارم یه متن به بهانه تولدم بنویسم.

دقیق نمیدونم اومدن بیست سالگی رو جشن بگیرم، یا برای رفتن نوزده سالگی خون گریه کنم!

همه جا در مورد بحران سی سالگی و چهل سالگی صحبت میشه، چرا کسی از بحران بیست سالگی حرفی نمیزنه؟

راستش من دوران راهنمایی و دبیرستان رو، مقطعی که به سخت و حساس بودن معروفه رو خیلی راحت گذروندم، برعکس همسن و سالام هیچگونه مشکلی از نظر روانی برام پیش نیومد!

ولی ظاهرا بیست سالگی جدی جدی داره کار دستم میده!

احتمالا یه چنسالی دیرتر به سن بلوغ رسیدم :!

خب بیست سال از به دنیا اومدن و زندگی کردنم تو کره خاکی میگذره، توی این بیست سال حداقل 17 سالش رو بچه بودم و اصلن نمیدونم چی شد و چجوری گذشت، بعدم که بزرگتر شدم هم باز کار خاصی نکردم!

راستش انگار عینک بدبینی رو زدم، تو سالایی که گذشت، خیلی چیزا یاد گرفتم، خیلی کتابا خوندم، خیلی فیلما دیدم، لبخندا و گریه های از ته دل هم زیاد داشتم.

اما انگار یچیزی کمه، انگار همش دور باطل بوده، دنبال چیم که خودمم نمیفهممش؟

شایدم میفهمم،

از دور که نگاه میکنم، کارم تو تحمل کردن شرایط بد خوب بوده، خوب که نه!

عالی بوده، ولی تلاشم برای بهتر کردن شرایط جالب نبوده، ازین نظر راضی نیستم، تلاشم برای تحمل کردن، خیلی بیشتر از تلاشم برای بهتر شدن بوده.

مثل یه جوجه که توی کارتون، با آب و دون کمش راضی و خوشحاله و چند قدم کوچیکی که توی کارتون برمیداره بهش حس لذت و زندگی میده، ولی هیچ وقت سعی نکرد یکم گردنشو بچرخونه، دوبار بالا و پایین بپره و از کارتون بیرون بیاد، حالا یا یه پیشی میاد و میخوردتش یا نه توی یه باغ بزرگ و قشنگ به زندگی ادامه میده، شایدم لازمه که جوجه خانوم یکم بزرگتر و عاقل تر شه بعد بپره، نمیدونم.

خلاصه از دور که نگاه میکنم، همون مسائل و مشکلاتی که یزمانی ناراحتم میکردن وجود دارن، ولی با وجود اونا هم انگار خوشحالم، انگار پذیرفتم.

روزایی که میگذرن راضیم نمیکنن انگار، با اینکه از طلوع و غروب خورشید راضیم، با اینکه از سبزی درختان و گلای قشنگم و باد خنک لذت میبرم ولی یه چیزی کمه انگار!

یه کار بزرگ، یه کار مهم، نمیدونم چه حسیه!

یه روزایی از همه ی جهان منو بس که یگوشه بشینم و کتابی بخونم، اما الان انگار دغدغه مند تر شدم، جوری که کتابم نمیتونم بخونم، میترسم روزی برسه که از طبیعت هم نتونم لذت ببرم.


بیست سالگیتولدزندگی
مینویسم (بماند به یادگار) چون چیزی در درون من میخواهد بنویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید