راستش روزام رو با غرق شدن توی افکارم میگذرونم، کمتر میتونم از قشنگیا و احساساتم حرف بزنم و بنویسم، نه اینه که قشنگیا رو نبینم یا حس نکنم، چرا حس میکنم، شاید بیشتر از همیشه، ولی نمیتونم بشینم و رشته ی سخن در هم ببافم، دل و جانم همزمان با غم و شادی عمیقی در هم آمیخته که برای خودمم عجیب و غریبه!
گاهی میترسم که احساسات قشنگی رو که الان با اعماق وجودم حس میکنم دیگه حس نکنم، ولی نه، من هیچ وقت یه آدم بزرگ با اخمای درهم نمیشم، هرچقد هم زندگی بهم سخت بگیره باز هم من لبخند خودمو دارم، فکر کنم هم خدا هم زندگی خیلی دوستم دارن، شاید بخاطر اینه که منم عاشقشونم!
امروز نقاشیای چند سال قبلمو در آوردم و نگاه کردم، نقاشیام یجورایی آرزوهام بودن!
به خودِ امروزم نگاه کردم، انگار وسط نقاشی چند سال قبلم وایساده بودم :)
در کنار اینا، وقتی به قلبم نگاه میکنم، یه سایه حس میکنم، سایه ای از غم شاید!
یه دوستی بهم گفت هیچ وقت نمیتونی احساس شادی کنی وقتی بیرون از خونه ت، 100 متر که رد میشی ده تا آدم نیازمند میبینی و هیچ کمکی نمیتونی بهشون بکنی.
شعر، آهنگ، ادبیات، هنر، فرهنگ، هیچ معنایی ندارند تا وقتی کلمه ای به اسم فقر وجود داره، هر وقت فقر از بین رفت بعد بیایم راجع به فرهنگ و ادبیات هم حرف میزنیم.
میدونم از یه جا شروع کردم و به یه جای بی ربط رسیدم، ولی اولش که گفته بودم تناقصات?