آرامش اما مقدور نیست. دل در تلاطم است. نبض تند میزند. خون با شتاب میتازد. چشم از بسیار گشوده ماندن، درمانده است. پندار در پریشانی دست و پا میزند. گوش، ناچیزترین صداها را میدزدد.
دل آرام نیست، بیهوده پکری. در زمین و زمان انگار جای نداری. بی آهنگی. بی قراری. بیتاب. نمیتوانی خود را رها کنی.
مجبوری آرام نفس بکشی، چون اگر به تمامی نفس را واهلی ممکن است حنجره ات را بدراند، این دیگر نفس نیست، فریادیست مانده در سینه. بیابانی میطلبد.
شب روان است، جاریست، لحظه ها را از پای در می آورد. تاب ماندن ندارد. شب، از سایه خود گریزان است.
در ژرفای فنا، ماه، تن از انبوه سیاهی بیرون میکشد.