«قدم ساده آن یک نفرهای شجاع در جامعه این است که به دروغ جامعه خود ملحق نمی شوند. یک قطره از راستی گاهی توان آن را داردکه اقیانوسی از دروغ را ویران سازد»
الکساندر سولژنتسین
بعد از قتل مهسا امینی، آنچه که گذشت؛ جهل در ساختار قدرت، در قامت [جامعه شناسی نظم]، بلاهت در ساختار جامعه؛ در ساحت[جامعه شناسی دگرگونی] بود که این دو به تقابل به یکدیگر پرداختند، نه آنکه طلایه دار نظم بود، نظم را می فهمید و فهم درستی ازنظام سیاسی، اجتماعی و (حفظ قدرت به شکل مدرن) داشت و نه آنکه خواهان تغییر شد، درک عقلانی از تغییرات برای ایجاددموکراسی، بهبود اوضاع کشور و فهم منطقی از (کسب قدرت)داشت! مسئله آنقدر سطحی و ساده شده بود که تو گویی جهالت باسفاهت به ستیز پرداخته و در این پیکار ابله ها بر احمق ها پیروز شدند!
با قتل مهسا امینی، حرکتی در داخل شکل گرفت (خشمی طبیعی و عصیانی کاملا برحق ) و انحرافی از خارج، اعتراضی مدنی ومطالبه ی واقعی مردم را به محاق برد،( موج سواری اپوزیسیون قلابی از احساسات جمعی و فرصت طلبی فرقه گرایانه افراد و جهل عمومی )، بی شک رفتار بد حاکمیت، تاثیر مهمی در (فرایند تبدیل خشم به خشونت) داشت که عدم مدیریت منطقی بحران، جامعه شناسی نظم را در مقابل جامعه شناسی دگرگونی قرار داد، به خاطر عدم شناخت ساختار قدرت نظام ولایت فقیه، توهم معترضان و سوءاستفاده اپوزیسیون فیک افزایش یافت.
روند حوادث و تحولات در مسیری قرار گرفته بود که جامعه دچار عدم شناخت و گیجی و حاکمیت در ظاهر ضعیف و متزلزل نشان داده می شد! از سوی دیگر، جامعه مدنی آنقدر نحیف و ضعیف شده بود که نمی توانست در این میدان نابرابر، عرض اندام کرده و ماشین سرکوب حکومت را مهار و قدرت جامعه را افزایش دهد، دلیلش هم ساده است: در خلال سالهای گذشته، فعالان جامعه مدنی، احزاب وسازمان های سیاسی، نویسندگان و روشنفکران توسط استبداد داخلی حذف شده و مزدوران دول خارجی، با پول و امکانات رسانه ای که در خارج از کشور دارند، با ایجاد دو قطبی های کاذب و با لیبل زدن و پرونده سازی، صدای آنها را خفه کرده بودند، قدرت مردم آنقدرتضعیف و نیرویش به تحلیل رفته بود که نمی توانست از میان چاله و چاه، مسیر درست را تشخیص داده و انتخاب کند! به همین خاطر؛دو ارتجاع غالب و مغلوب، به مصاف با یکدیگر پرداخته و قدرت حاکم بر نیروی ضعیفی که در صدد کسب قدرت بود، فائق آمد. بی شک،هیچ کدام از این تحولات شتابزده به شکل طبیعی شکل نگرفته بودند، روند حوادث و رویدادها در مسیری قرار گرفته بود که فضای سیاسی جامعه، از دل دو قطبی هایی که به وجود آمده بود را به این کژراهه رهنمون کند! انسداد سیاسی، خفقان اجتماعی، جنگ قدرت[در داخل] و فشارهای خارجی که با ( تحریمها و تهدیدها ) و جنگ هیبریدی ترکیب شده بود! در شکل گیری این بحران نقش مهمی راایفا کرد!
گویی هر دو جریانی که در تقابل با یکدیگر قرار گرفته بودند، (جامعه و حکومت) مثل یک هواپیما در افق گم و در حال سقوط و غرق شدندر دریا بودند در حالی که تصور می کردند که در مسیر درست در حال حرکت هستند! عجیب آنکه هر دو گروه تصور می کردند که درسمت درست تاریخ ایستاده و هر کدام با برچسب «بی شرف» سعی می کرد که رقیب خود را از صحنه حذف کرده و می خواست که خودرا «باشرف» قلمداد کند! این در حالیست که نیروی شریف مدتها بود که از صحنه حذف شده بود. طنز تلخ داستان آنجا بود که هیچکدام از طرفین نزاع، -در تعریف شرافت- حتی نمی توانستند یک سطر توضیح نوشته و قلمفرسایی کنند، چون هر کدام دو روی یک سکه بوده و در بی شرفی، از دیگری سبقت می گرفتند!
خلاصه در خلال ۶ ماه گذشته، تراژدی با کمدی در هم آمیخت و ابتذال به اوج خود رسید، بیشرمی آشکار شد و جهالت با نقاب آگاهی وتاریکی با چهره روشنایی هویدا شد، شورش هایی شکل گرفت و شعارهایی سر داده شد که همه این ابتذال تحت عنوان «خیزش انقلابی زن، زندگی، آزادی» یا «جنبش مهسا» تحولات سیاسی ایران را تحت الشعاع خود قرار داد و این دو قطبی شدیدی که اینک گرفتارش هستیم، حاصل پیروزی جهل بر عقل، احساس بر منطق و هیجان بر شعور است که باید با بی رحمی نقدش کرد!
دلیل نقدش هم مشخص است، آیینی در حال شکل گیری است که به قول والتر بنیامین، فرجامش به فاشیسم منجر خواهد شد! «فاشیسم نتیجه انقلاب شکست خورده است»
حال که آتش «خیزش انقلاب مهسا» فروکش کرده لازم است که «زن زندگی آزادی» را فارغ از احساسات و هیجانات نقد کنیم هدف ازانتشار این مقاله، بیشتر برای افزایش آگاهی عمومی است چرا که در خیزش و حرکتهای بعدی، ضروری است که افکار عمومی با الهام از تجربه ی شکست های گذشته، نگاهی منطقی به تحولات سیاسی داشته و با خام اندیشی در دام توهمات سیاسی نیفتد! «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» و آسیب شناسی شکست «زن زندگی آزادی»، آن هم برای پیدا کردن راه حلی تازه برای معمای پیچیده ی ایران، اجتناب ناپذیر شده است!
شکی نیست که راه حل های گذشته، مشکلات امروز ما را حل نمی کنند، آنچه که می تواند راهنما و راهگشای ما قرار گیرد، شناخت مسئله، آسیب شناسی اعتراضات، پرهیز از تکرار اشتباهات قبلی و یافتن راه حلی جدید برای حل مسئله است! در غیر این صورت، اگرحرکت دیگری هم در ایران شکل گیرد، مثل جنبش ۸۸، دی ماه ۹۶، آبان ۹۸ و پائیز و زمستان ۱۴۰۱، محکوم به شکست خواهد بود!
بی شک نگارش این مقاله پس از انتشارش برای نگارنده آسان نخواهد بود، چرا که هر کس بر اساس ذهنیت و پیش داوری و حتی نیت خوانی اش، متن را قضاوت کرده و دوست یا دشمن نگارنده خواهد شد! تجربه به من آموخته وقتی که به پیکار با جهل می روم، بدون کوچکترین اغماضی؛ واقعیت را آنگونه که شناخته ام، بیان کنم و تفسیر را بر عهده خواننده قرار دهم به قول بیهقی: «بدست من امروزجز این قلم نیست، باری خدمتی کنم» این متن برای کسانی به رشته نگارش درآمده که فراسوی نیک و بد قرار گرفته و می خواهند بدانندکه ابعاد فاجعه چقدر هولناک هست و جامعه ایران در چه شرایط هراسناکی قرار گرفته است! بی شک کسانی که شعار «سبزی پلو باماهی» را سر دادند، مورد خطاب نگارنده قرار نگرفته و نویسنده متن هیچ پیام مشخصی برای آنها ندارد!
برتراند راسل بدرستی می گوید: «برداشت نادان از چیزی که دانا میگوید:«هرگز نمیتواند درست باشد چرا که ناخودآگاه هر چیزی راکه بشنود به چیزی که بتواند بفهمد، تفسیر و ترجمه میکند»، آن جماعت جز فحاشی و اتهام، حرفی برای گفتن ندارند! روی سخن من باکسانی است که می کوشند، معمای ایران را حل کرده و باری از مشکلات مردم برداشته و در این «کویر وحشت»، و برای عبور از این بن بست راه بهتری را ترسیم کنند! مسیری که در کمترین زمان و با دادن کمترین تلفات بتوان ایران را به سوی آزادی، عدالت اجتماعی وبرابری رهنمون کرد! ناگفته نماند که شکست «خیزش انقلابی زن، زندگی و آزادی» را جبر تاریخ دانسته و عمیقا معتقدم که جامعه ایران باید این راه دشوار را طی می کرد، هر چند که هزینه ها بسیار و دستاوردها اندک و ناچیز بود، اما لازم و واجب بود که جامعه بتواند فرق بین دروغ، حقیقت با واقعیت را از هم تفکیک کرده و از توهم امیدکاذب خلاص شود و با این شوک بزرگی که به او تحمیل شده، به تجربه دریابد انقلابی که به رهبری انسان های معلوم الحال ، فراخوان اکانت های ناشناس پرفالور و تبلیغات رسانه های ضد ملی شکل گیرد،محکوم به شکست است و برای عبور از این بحران باید راه دیگری را پیدا کرد! راهی که راهنمایش مشخص، مسیرش با هماهنگی وبرنامه ریزی تعیین شده و پروسه رسیدن به مقصد، با تاکتیک و استراتژی همراه باشد! لوکاچ جمله ای دارد که در فرایند مبارزه سیاسی خود؛ باید عمیق به آن فکر کنیم،«خوشا به سعادت دوران هایی که آسمان پرستاره نقشه تمام راه های ممکن بود» و بدا به حال ما که تمامی ستاره گان مان را خاموش کردند!
همه چیز با یک دروغ بزرگی شروع شد، دروغی به هولناکی تاریخ! به قول محمود دولت آبادی: «همه نحسی ها با عرعر آن کره خروامانده شروع شد»، تصویر کاذبی از واقعه ای بزرگ نشان داده شد که در شعار «زن زندگی آزادی»، تجلی می یافت! دروغ آنقدر تکرار شد که خود دروغ پردازان هم دروغ شان را باور کردند!
داستایفسکی می گوید: «بالاتر از هر چیز به خودت دروغ نگو! انسانی که به خودش دروغ بگوید و به دروغ های خودش گوش فرا دهد،سرانجام به جایی خواهد رسید که نمی تواند حقیقت را از دروغ تشخیص دهد، نه در جهان بیرون و نه حتی در قلب خویش! و اندک اندک نه احترامی برای خود قائل خواهد شد و نه دیگران با از دست دادن این احترام در قلب خود توان عشق ورزیدن را از دست خواهند داد وآنگاه که قلبش از عشق و احترام تهی شد، ناچار خود را به سوی تاریک و اهریمنی خویش غرق خواهد کرد.»
روحیه فاشیستی و رفتار فرقه گرایانه ای که اینک در حال شکل گیری است، ناشی از همان دروغ بزرگی بود که مخالفان در آغاز مطرح کرده و به آن دل بستند! دروغی با عنوان: «خیزش انقلابی زن زندگی آزادی». اما سوالی که بی جواب ماند، طرح این پرسش است: کدام انقلاب؟ و چه نوع آزادی!؟
گذشت زمان به درستی نشان داد که نه فضای انقلابی وجود داشت و نه مطالبه ای جدی و اساسی برای «آزادی های مثبت». بی تردیداعتراضات برای «آزادی های منفی» و سبک زندگی، شکل گرفته بود (متن ترانه شروین، که گویا ظاهرا مانیفست این «انقلاب» قلابی شده) و هیچ ربطی با آزادی های سیاسی نداشت! در طول تاریخ بر علیه هیچ حکومتی بخاطر «آزادی های منفی» انقلابی رخ نداده وعجیب تر آنکه حکومت های انقلابی با آن شکل انقلابی که ما در سال ۵۷ تجربه کردیم، سرنگون نمی شوند، آن هم بدست نسلی که سیاست زده شده و درک درستی از اتفاقات پیرامون خود ندارد.
هر چند که این نسل در ظاهر معترض ست، اما نمی داند که چگونه و برای چه باید اعتراض کند! در خلال دو دهه گذشته، شوک تراپی های زیادی بر روی آن آزمایش شده تا به این مرحله از ناآگاهی اجتماعی و جهالت سیاسی، برسد! او به عنوان یک «سوژه نئولیبرال»،بازیچه ی جریان انحصاری قدرت و ثروت شده تا از طریق مدیا و شبکه های اجتماعی، از روحیه فرصت طلبی، لذت پرستی، زیاد خواهی و فردگراییش، در مسیر اهداف از پیش تعیین شده، در مواقع خاص، استفاده ابزاری صورت گیرد، این پروژه یک شبه صورت نگرفته، فرایندی بوده که در خلال زندگیش، از طریق تربیت خانواده، آموزش مدرسه و دانشگاه، فضاسازی های رسانه و تبلیغات هدفمند فضای مجازی و ...مسیر افکار، باورها، علایق و سلایق، احساسات و هیجاناتش را دستکاری نموده و تحت کنترل دستگاه قدرت در آوردند و باگذشت زمان، از وی موجودی ساخته اند که تصور می کند که درست فکر کرده و بر اساس اراده آزاد خود تصمیم می گیرد، این درحالیست که اصلا خودش نمی داند که کیست!، جایگاه اجتماعی اش کجاست؟ و خواسته اصلی اش چیست؟ به خاطر جهل و ناآگاهیش، درک معقول و منطقی از زندگی فردی و اجتماعی اش ندارد، و «نمی دانم، نخوانده ام، نشنیده ام و ندیده ام» را یک فضیلت تلقی میکند! چرا که از پیش دچار «محرومسازی حسی» شده و با سلطه نئولیبرالیسم فرهنگی، که همسو با اقتصاد نابرابر است، به عنوان یک سوژه نئولیبرال، با روشی هوشمندانه، تفکر انتقادی را از وی گرفته و تا آنجا که لازم و ضروری بوده، علم ابزاری را در اختیارش قرارداده اند! تا بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه و پس از گرفتن مدرکش، به اندازه یک گاو هم نفهمد! خرده سواد نم کشیده ای را که ازطریق خواندن شبکه های اجتماعی بدست آورده، او را به چنان توهمی از دانایی رسانده که گمان می کند که یک نظریه پرداز سیاسی ست و این موجود حقیر، بعد از خواندن یک رشته توییت و یا با دیدن یک استوری در اینستاگرام با آن سواد فیس بوکی اش به عنوان یک دانای کل در کلاب هاوس ظاهر شده و از خلقت آدم ( نظریه داروین) تا نظریه های پایان جهان (تئوری های آخرالزمانی) در هر زمینه ای تز داده و حماقت و بلاهتش را بر روی استیج های شاز و وزین که با تشویق و قدردانی آهک مغزهای فسیلی از قماش خودش، فریاد میکشد!
این سوژه نئولیبرال، که در عصر سرگیجه هیچکاکی زندگی می کند به خاطر شرطی سازی هایی که روی او انجام شده، متوهمانه تصورمی کند که در مسابقه ای شرکت کرده، که احتمال موفقیتش، از شرایط سبک مطلوب زندگیش عقب افتاده و در صدد جبران عقب ماندگیها و بهبود موقعیت خود بر اساس غرایزش در این جنگ نابرابر هست! در حالی که نمی داند با تمامی تلاش و تقلاهایی که در ظاهر برای آزادی می کند، مشکل او نه در آزادی، بلکه در برابری اقتصادی است و تا زمانی که عدالت اجتماعی شکل نگیرد، آزادی حتی درشکل «آزادی مثبت» هم توهمی بیش نخواهد بود! نشان به آن نشان که این فرایند در آزادترین کشورهای جهان از مدتها پیش آزمایش شده، به شکل قانون درآمده و نسخه بروز رسانی شده اش، بدست نئولیبرال های وطنی در حکومت ولایی رسیده است! چه رسد به ارائه «آزادی های منفی» که پیشتر شبیه کالایی شده که هر وقت حکومت بر اساس منافع و مصالح خویش اراده کند، براحتی می تواند بخشی از آن را به طور قطره چکانی به وی اعطا کند! و او خام اندیشانه، تصور می کند که هر امتیازی را که از نظام نابرابر بدست آورده، حاصل تلاش شخصی و مبارزه اجتماعیش بوده و آنها را به حساب موفقیت و پیروزی خویش گذاشته و گمان می کند که قله ای ازیک کوه بزرگ را فتح کرده است، این در حالی است، بی آنکه خود بداند به عنوان یک مهره، در زمین خود آن حکومت و برای بخشی ازجریان قدرت، نقش آفرینی می کند! این مقوله از انتخابات تا اعتراضات را شامل می شود!
حاکمیت نئولیبرال، آنجا که نیاز به رای او باشد از وی به عنوان مترسک انتخاباتی استفاده کرده و با شاخ گل به استقبالش می رود، وآنجا که یکی از جناح های محذوف قدرت، در صدد رقابت با رقیب شان باشند، از بلاهت وی سوء استفاده کرده و با طرح یک مطالبه ی آبدوغ خیاری مثل: حجاب، رفتن زنان به استادیوم، دوچرخه سواری دختران، و ... این طعمه را گوشت جلوی توپ جناح اقتدارطلب نموده و از طریق ایادی شان در خارج از کشور، از مرگ تراژیک وی برای انتخابات بعدی، بهره برداری سیاسی می کنند! اوج بهره کشی از او در فضای دو قطبی های کاذبی است که در جنگ قدرت توسط جناح های حکومت تشدید شده و از او به عنوان قربانی و از امثال وی به عنوان سیاهی لشگر، یا بهتر است بگویم: «مرغ عروسی و عزا» استفاده ابزاری می کنند!
او پیش از آنکه درگیر مبارزه برای آزادی های خود شود، باید این سوال را مطرح کند که پایگاه اجتماعی اش کجاست؟ و اگر این آزادی را بدست آورد، آیا جایگاه طبقاتی اش تغییر می کند یا نه؟! مرغ عروسی و عزا شدن وی، چه در زمان انتخابات (برای کسب رای) و چه در دوره اعتراضات، (امتیاز گیری جناح مغلوب از دستگاه قدرت)، به خاطر ناآگاهی طبقاتی اش است! غرایز انسان بی پایان وسیرناشدنی اند و فقط قدرت است که می تواند آن را گاه به نام قانون و گاه با زور و سرکوب، مهار کرده و با شوک درمانی ومحرومسازی حسی تحت انقیاد خود درآورد!
در ابتدای «فیلم آخرالزمان» اثر مل گیبسون، در یک اپیزود کوتاه، دیالوگی شکل می گیرد که قابل تامل است، پیرمرد قصه گو داستانی را می گوید از تنهایی انسانی که غرقه در غم و اندوه شده و علت ناراحتی اش، خواست همه چیز در طبیعت است، تیزبینی، قدرت، دانستن راز و رمز جهان و ... که او را به مرحله یأس و استیصال کشانده، همه حیوانات هر کدام چیزی به او چیزی می دهند تا انسان آرام گیرد! جغد با نگرانی می گوید: «درون انسان حفره ای را می بینم که آنقدر عمیق است کسی را یارای پر کردن آن نیست!» این حفره و زیاده خواهی انسان، بدست خود انسان و توسط حاکمیت نئولیبرال، در یک مسابقه ای نابرابر تحت کنترل درآمده و در مسیر هدفی مشخص که قدرت چارچوب آن را با سخت افزار و نرم افزارهایی که در اختیار دارد، تعیین کرده و اشباع می کند! به قول بکت او در انتظار گودو ست اما با صحنه ای کمیک و تراژیک در پایان داستان زوربای یونانی، مواجه می شود، وقتی همه چیز خراب می شود: او می رقصد!
نظام نئولیبرال بخوبی یاد گرفته که چگونه فکر، ذهن، میل، غریزه، خواست و نیاز انسانها را در جهت مسیر منافع اقتدارش، از طریق رسانه، تبلیغات، کانالیزه کرده و تحت کنترل خود در آورده و چنین صحنه عجیب و غریبی را خلق کند! سیستم با قدرت نرم افزاری و باپروپاگاندایی که در اختیار دارد، می تواند ۹۹۹ مدل از مطالبه ی کاذب را برای او صحنه سازی کرده، (از مقوله حجاب تا انقراض نسل یوزپلنگ ایرانی) را در فهرست مطالباتش قرار داده و به شکل قطره چکانی به او بدهد، تا او فقط آن مطالبه ی اصلی را که پایه همه خواسته هایش است را فراموش کرده و از سیستم حاکم نخواهد و نظام نئولیبرال از طریق شوک تراپی می تواند او را آنقدر در قید و بند مسائل حاشیه ای قرار دهد، تا فقط آن یک مطالبه ی واقعی، (عدالت اجتماعی) را که سرچشمه همه نیازهای اوست را به وی ندهد! چراکه اگر آن مطالبه ی حقیقی، موضوع مناقشه و محل نزاع قرار گیرد، ساختار قدرت تغییر می کند!
خلاصه، «این روزها گوزن سر نمی برند، میشکنند شاخشو می فرستن تو باغ»، نه برای انجام کودتا، نیازی به نمایش اقتدار و آوردن توپ و تانک به خیابان است و نه برای تغییر، نیازی به برپایی یک انقلاب، سیستم حاکم می تواند با شوک تراپی و با ساختن یک اپوزیسیون فیک و قلابی، از طریق سلبریتی های دوزاری و اکانت های مجازی، مسیر تغییر و انقلاب را به انحراف کشانده، و با جراحی در ساختار قدرت و جامعه، توهم انقلاب را از طریق هشتگ زدن، به مخالفانش، بخصوص برای نسل جوان که به غایت بی سواد و بی تجربه ست، القاء کند!
حداقل از زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، مدل تغییر حکومت های انقلابی، اغلب بر اساس انقلاب های رنگین صورت می گیرد،( احتمال ۱۷ درصد) که پایه آن از اعتراض به تقلب انتخابات شکل گرفته و جناح غرب گرای آن حکومتها با حمایت دول غربی و با تداوم تظاهرات و اعتصابات عمومی، می توانند بخش اقتدار طلب حاکمیت را به عقب نشینی واداشته و قدرت سیاسی را به دست آورند! (تجربهای که در زمان جنبش سبز می توانست در ایران شکل گیرد)، مدل های دیگری هم برای تغییر حکومت ها وجود دارد که اینجا موضوع بحث ما نمی باشد که در آینده به آن اشاره خواهم کرد؛ اما آنچه که مسلم است، در جامعه شناسی سیاسی بین شورش، جنبش و انقلاب، تفاوت های زیادی وجود دارد و طرح «خیزش انقلابی زن زندگی آزادی» نه تنها انقلاب نبود، بلکه ریشه در توهم جمعی و «رفتار گله ای» جامعه ای داشت، که سیاست در آن به محاق رفته و مرز شورش با انقلاب، پروسه با پروژه، مشخص نشده بود، تو گویی مردم دوست داشتند که آن دروغ دلخواهشان را شنیده و با عبور از مرز واقعیت و گم شدن در دنیای خیال، به آن رویای شیرین و امید کاذبی که بذر آن را در قلب شان پرورده بودند، دل خوش کنند!
امید های کاذبی که از منظر روانشناسی فردی و جمعی «تله استحقاق» نامیده شده و در قالب احساسات عمومی نشان داده می شد، سرانجام با هزینه بالایی که پرداخته شد، گذر زمان بخوبی ثابت کرد که بخشی از جامعه به خاطر ناآگاهی سیاسی، فاقد بدیهی ترین نگاه عقلانی به مسائل اجتماعی هست. از زمان دولت رفسنجانی و بخصوص دولت روحانی، اینگونه تربیت شده بودند که یاد بگیرند تا نفهمد و نادانی شان را با گفتن دروغ اثبات کنند، در حالی که متوهمانه تصور می کنند،که حقیقت را می گویند! انگار رویاهایشان باتکرار مستمر آن دروغ، رنگ حقیقت بخود گرفته و به جای مبارزه با مستبد، با شعور و آگاهی خودشان به ستیز برخواسته و ناخواسته باجهل شان به بقای دیکتاتوری یاری می رسانند!
محروم سازی حسی در نظام های سرمایه داری بدین گونه شکل می گیرد که اول «امیدها را می کشند تا اندیشه ها را مختل کنند، بعد توانایی را از انسان می گیرند تا بتوانند انسانها را سطحی بار آورند» و این گونه سرطانی شکل می گیرد که در یک دو قطبی کاذب، بخشی از جامعه با بخش دیگر و هر فردی با شعور خویش به مبارزه برمی خیزد! نظام سرمایه سالار حاکم و مدعیان «انقلاب زن زندگی آزادی» در دو جبهه پوزیسیون و اپوزیسیون، کنش و واکنش، از این قائده مستثنا نبوده و نیستند! و با پایان اعتراضات ثابت شد که چه اندازه بین توهم و حقیقت، فاصله وجود دارد! این فاصله آنقدر عمیق هست که با هر خرده روایت دروغینی، می توان ذهن و قلب فرد و نبض احساساسات جامعه را تحت کنترل خود درآورده و آنها را بازیچه امیال و خواسته های خود کرد، چه از جانب حکومت و چه از طرف براندازان.
شوربختانه جمهوری اسلامی، بخت یار ترین حکومتی است که توانسته بخاطر بقای خویش، ابتذال را عمومی کرده و اپوزیسیون نمای مبتذلی شبیه خود را بازتولید کند! من هر چه فکر می کنم که چه تفاوتی بین حاکمیت با این اپوزیسیون قلابی که اخیرا مثل جوجه سر ازتخم درآورده؛ وجود دارد، بجز اشتراکات زیاد، هیچ تفاوتی جز وعده دادن آزادی های منفی و رابطه با آمریکا نمی بینم! گویی هر دو ازیک قماش اند و خمیرمایه هر دوی آنها از یک جنس ست که سر اجرای سیاست های نئولیبرالیستی با هم اتفاق نظر داشته با این تفاوت که بهشت آمال اپوزیسیون غرب با قبله آمریکاست و حاکمیت از طریق مسیر شرق، سیاست های نئولیبرالیستی را به مرحله اجرا در میآورد! دستاورد این سیاست ها هر چه باشد به ضرر طبقه کارگر، محرومان و محذوفان جامعه و به سود اقلیت ثروتمندی ست که قرار است که با تغییر ویترین و شکل، همان محتوی ارائه شود! در یک جمله: طبقه متوسط بخصوص جوانان، بازیچه ی این بازی شده اند.
من نمی دانم که چه کسی اولین بار از اصطلاح «انقلاب» برای اعتراضات اخیر استفاده کرد! اما می دانم که در دنیای مجازی و در شبکه های اجتماعی، براحتی می توان هر یاوه ای را گفت و هر شعر مزخرفی را سرود، بدون آنکه هیچ مسئولیتی را در قبال نشر اکاذیب پذیرفت! قبول مسئولیت، مساوی با پرداخت هزینه است و آنچه که مسلم است جامعه ی بی آرمان و بیسواد ما که مسخ یکی از دو قطب موجود شده، حاضر است که برای دروغ هزینه بپردازد اما برای حقیقت نه! نشان به آن نشان که برای پیروزی تیم فوتبال انگلیس و آمریکا کشته می دهد اما برای حمایت از اعتراضات صنفی (کارگران و معلمان) کوچکترین حمایتی از مطالبات برحق - حتی در حد زدن یک هشتگ- نکرده و با بی تفاوتی از کنارش عبور می کند! تفاوت کوری با کوربینی دقیقا از همین جا نشأت می گیرد و فرق بین کسی که به خواب رفته با فردی که خود را به خواب زده، از همین جا مشخص می شود!
در فضای مجازی و دنیای رسانه ها، مهملات را هر چقدر که تاب بدهی، کلفت تر می شود! ماهیت شبکه های اجتماعی دقیقا این است که تصویر را بزرگ و برجسته تر از واقعیت موجود نشان داده و یک نگاه انتزاعی را به مخاطب تحمیل کند! نگاهی که می تواند اندیشه، تفکر، احساس و عواطفش را تحت تاثیر پروپاگاندا قرار داده، از خردورزیش کاسته و بر توهم اش افزوده و وی را بازیگر یکی از دو قطبهای کاذبی کند که اگر خود عاقلانه بیندیشد، در این بازی بجز بوقچی و سیاهی لشگر بودن، هیچ نقش و کارکردی ندارد! و این مقوله ای که مطرح شد، با موضوع حقوق و وظایف یک شهروند مسئول و کنش گر، زمین تا آسمان تفاوت دارد، که آن یک بحث دیگریست!
آزادی بی قید و شرطی که اینک در اختیار کاربران فضای مجازی است، این فرصت را در اختیارشان قرار می دهد که در قبال آزادی بی حد و مرزشان، کوچکترین مسئولیتی نداشته و با تکرار دروغ ناخواسته به بقای مستبد کمک کنند! در اغلب مواقع یاری به مستبد یا ازروی دهن کجی به حکومت و از سر لجاجت با دستگاه قدرت و گاه از روی حماقتی کودکانه است که نه از یک شهروند مسئول بلکه فردی که خود را رعیت تصور می کند، دست به چنین بلاهتی می زند! چرا که با سیاهی به جنگ با تاریکی رفتن، پنهان کردن بخشی از حقیقت است که در مبارزه سیاسی سرانجام به سود ساختار قدرت به نفع دیکتاتور عمل کرده و مستبد با بهره برداری از یک دروغ، می تواند که کل حقیقت را به زیر سوال برده و با دستگاه عریض و طویلی که در اختیارش ست، با تبلیغات، دستکاری حقیقت و با صحنه سازی میتواند واقعیت را در جهت منافع قدرت خود خلق کند! این فریب خوردگان، گویی در نقش شهروندان سیاست زده، بازیگرانی هستند؛ در دست کارگردانی به نام حکومت که با دروغ پردازی شان ناخواسته چون مومی در دست دیکتاتور به ایفای نقش خود پرداخته و با گِل آلود کردن آب، حقیقت را به نفع دیکتاتور بازسازی می کنند! البته قربانیان هیچگاه خود نمی دانند که چه خطای فاحشی مرتکب شده و چگونه بازیچه دستگاه سرکوب قرار می گیرند، مَثَل آنها مثال «گوسفندی است که فکر می کرد عید قربان، جشن تولدش است»، با انقلاب نامیدن یک شورش و با بزرگنمایی یک اعتراض مطالبه محور در دام توهمی افتادن که بیشترین سود را به نفع جریان های ارتجاعی در دوسوی میدان داشت! داستان این گوسفندان، که در روز تولدشان ذبح شدند، جالب و عبرت آموز است! ابلهی که کُشت، ساده لوحی که سلاخی شد! بیچاره خانواده آن کسی که قربانی شده است! چون برای «دادخواهی» باید به سراغ کسانی برود که خود آنها به صورت غیر مستقیم، در مرگ عزیزشان؛ نقش داشته و با ایجاد دو قطبی و هیاهوی کاذب، قربانی را به مسلخ کشانده اند! در این سریال تراژیک، شبکه پیچیده ای وجود دارد که قربانی باید فقط در یک اپیزود، تن به مرگ حماسی داده و در یک صحنه ی فیلم؛ سلحشورانه مبارزه کرده و قهرمانانه کشته شود! باقی اپیزودهای این سریال، در پشت صحنه، توسط کارگردان (حکومت) تهیه کننده (باند اپوزیسیون فیک) ساخته و تدوین می شود! نه آنکه می کشد، توسط دستگاه عدالت ستیز قضایی محاکمه و مجازات می شود و نه آنکه محرک قتل است، به خاطر همراهی با قاتل مورد مواخذه قرار می گیرد! خانواده مقتول باید در بین دو تیغ قیچی گرفتار شوند، تیغ دستگاه سرکوب و جنایت وتیغ دستگاه تبلیغ و پروپاگاندایی که به نام «دفاع از حقوق بشر»، از مرگ عزیزشان برای خود رزومه سیاسی درست کرده و سوداگرانه به اسم دادخواهی، کاسبی کرده و با جسد فروشی از خون قربانیان امرارمعاش می کند، این در حالیست که مقتول نمی دانست که بعداز مرگش، خانواده اش قرار است به سراغ همان تبهکارانی برود که خود بخشی از بازی قدرت بوده و او را به سوی قتل گاه روانه کردند!
رد پای این بی شرمی را از پروژه «دوربین ما اسلحه ما» تا تبعیض در مورد زندانیان سیاسی، ( بعضی ها بودند که ظاهرا جانشان خیلی در خطر بود و هر روز توسط رسانه ها پروموت شده و در کوتاه ترین زمان ممکن آن هم با هماهنگی قبلی که بیشتر برای کیس سازی بود، با قرار وثیقه از زندان آزاد شده و مسیر طولانی پناهندگی را در عرض چند هفته طی کرده و به سادگی به جهان آزاد رسیدند، این در حالی بود که اسامی زندانیان دیگر عامدانه از تیتر خبرها حذف شده و در بایکوت کامل خبری قرار گرفته بود)،
و سر نخ این قصه را در قالب پرونده های دادخواهی، که نوعی سوء استفاده اخلاقی و تبهکاری تجاری از قربانیان ست، دنبال کرده و به تبعیض هایی که در مورد زندانیان ناشناس صورت می گیرد، پیگیری کنید!
داستان غریبی است که حتی برجسته ترین کارگردانان هالییود هم نمی توانند سناریوی پیچیده آن را در فیلمی به نمایش در بیاورند! وقتی بحث از ابتذال به میان می آید به این فکر کنید که چگونه حکومت از طریق اپوزیسیون فیک توانسته، واژه هایی چون زندانی سیاسی، اعتصاب غذا، پناهنده سیاسی و ... را به ابتذال کشانده، و چه افراد و سازمان هایی در خارج با مبتذل کردن این مفاهیم -آنهم به نام دفاع از حقوق بشر- به تضعیف نهادهای مدنی و کنشگران داخلی پرداخته و تیغ استبداد را تیزتر کردند. گویی که هر دو بایک قرارداد نانوشته از پیش تعیین شده مکمل یکدیگر بوده و در مخرج مشترکی به نام مبتذل و به ابتذال کشاندن ساحت سیاست، متحدشده اند!
چهار دهه بعد از انقلاب مشروطه، با آنکه اکثریت جامعه بی سواد بوده و حتی توان خواندن و نوشتن نداشتند، دعوا سر انتخاب قوام السطنه با مصدق بود! اولی خود را ناجی آذربایجان قلمداد میکرد و دومی اراده کرده بود که با ملی کردن صنعت نفت، دست استعمار انگلیس را از غارت ثروت ایران قطع کند! بیش از یک قرن بعد از انقلاب مشروطه، و با گذشت چهل و پنج سال از انقلاب بهمن ۵۷، با آنکه اکثریت جامعه تحصیلات دانشگاهی را گذرانده و با رشد علم و تکنولوژی با دنیای آزاد ارتباط دارند، اختلاف جامعه سر شاهزاده خطاب کردن یا نکردن رضا پهلوی توسط حامد اسماعیلیون و فالو و آنفالو شدن مسیح علینژاد؛ توسط سایر شورای ائتلاف گسستگی، قهر و آشتی بین مطرب، فوتبالیست و هنرپیشه، باز و بسته شدن اکانت نازنین بنیادی یا خوشحالی از توییت مشترک چند سلبریتی و دلقک سیاسی است! چهل سال باید بلاهت را تجربه کرده باشی تا بتوانی به چنین ابتذالی تن دهی! که از دیدن پرویز ثابتی در تظاهرات خرکیف شوی!
اصلا حضور این افراد مبتذل در ساحت سیاست، ابتذال مطلق است و همین که جامعه این اشخاص را به رسمیت می شناسد و دخالتشان در امور سیاسی را موجه می دهد، نشان دهنده دهشت بزرگی است که روشن می کند که جامعه از سیاست زدگی، ناآگاهی وابتذال عمومی تا چه حد رنج برده و در اوج کدامین قله نادانی ایستاده است واگر چنین سفاهتی توسط منتقدی بخاطر مصلحت اندیشی مورد نقد قرار نگیرد، یک روشنفکر دقیقا باید چه چیزی را نقد کند!؟ با کوچکترین اغماض روشنفکر، بزرگترین خیانت به جامعه شکل میگیرد! وظیفه روشنفکر در این برهه زمانی فقط نقد استبداد نیست، جمهوری اسلامی به رهبری آقای خامنه ای هیچ جای دفاعی برای خودباقی نگذاشته که کسی بخواهد از آن دفاع کند، اصولا دفاع از جمهوری اسلامی شرافت اخلاقی فرد مدافع را به زیر سوال برده و فردباید به چه درجه از بی شرافتی رسیده باشد که از چنین حکومتی دفاع کند! نظام سیاسی خود ابتذال مطلق است و صد سال بعد درکتابهای تاریخ خواهند نوشت که حکومت ابلهی سرکار بود که بخاطر یک روسری ۶ ماه با شهروندانش وارد جنگ شهری و درگیری خیابانی شد، اما این نکته هم در تاریخ ذکر خواهد شد که مردمی که در آستانه فروپاشی تمدنی قرار گرفته بودند، درکشان از آزادی درحد رقص در خیابان و بوس و بغل رایگان در ملاء عام بود! این در حالی بود که مصرف برنج و گوشت شان در عرض ۲ سال از ۱۳ کیلو به۶ کیلو در سال تنزل یافته بود! در اوج فقر و فلاکت طرفدار مکتب هدونیسم بوده و برای فلاکت و بدبختی شان،جشن رقص و پایکوبی برپاکرده و نامش را مبارزه سیاسی گذاشته بودند!
این هم از عجایب روزگار ماست که حتی نقد این ابتذال هم جزء خط قرمز قربانیان محسوب شده و بخاطر استبداد حاکم، حق نداریم که بلاهت شان را نقد نماییم!
امروز وظیفه روشنفکر نقد ابتذال حاکم و شکستن بت های جدیدی است که با آغاز اعتراضات، کم کم به یک فرقه تبدیل می شود! آیین جدیدی در حال شکل گیری است که در شعار «زن زندگی آزادی » ظهور کرده که مذهبی شش امامی و هشت امامی است و اگر کسی به نقد آن بپردازد، توسط مشتی تبهکار به «دفاع از جمهوری اسلامی یا ضد زن بودن» محکوم می شود! (از سب النبی حکومت به سب النساء اپوزیسیون رسیدیم)؛ به هر قیمتی که شده باید این فضا شکسته شود، تدوام این دو قطبی؛ باعث انسداد سیاسی و ظهور فاشیسم جدیدی خواهد شد که بسیار نئومحافظه کارانه و ستیزه جوست، در ظاهر مدرن و متجدد است اما در محتوای بسیار سنتی و ارتجاعی است که با لمپنیسم پیوند عجیبی دارد! این بار لیبرالیسم، به جای چکمه و نعلین ، با چماق سکولاریسم که آن روی دیگر ارتجاع دینی است، با حمایت ناتو، به صحنه آمده و با شعار قوم گرایی و ملیگرایی، خواهان حذف تمامی اشتراکات فرهنگی و اجتماعی جامعه و حتی ارزشهای انسانی (مثل عدالت اجتماعی و برابری ...)شده است تا مثل نظام ولایت فقیه یک روایت را بر جامعه تحمیل کند و آن اینکه: «هر که با ما نیست، برماست!».
امروز وظیفه روشنفکر، روشن کردن چراغ اندیشه در ذهنیت جامعه است تا مردم بدانند ابعاد فاجعه عمیق تر از آن است که بتوان بارویای انقلاب به جامعه ناامید، امید کاذب بخشید و با توهم آزادی، اندیشه مخالف را به بند کشیده و همه را یک صدا کرد! چرا که کوچکترین اشتباهی می تواند به مرگ و نابینایی بیش از ۵۰۰ جوان منجر شده و مشتی کاسب شیاد را طلب کار و نیروی مدنی رابدهکار پوپولیسم برآمده از اعتراض کند! و فاجعه بارتر از اتفاقات اخیر، رویدادهای آینده خواهد بود دلیلش هم مشخص است اگر تااعتراضات بعدی؛ فضای نقد شکل نگیرد، همین گروه فشاری که با موج سواری بر اعتراضات بر حق مردم سوار شده و مسیر خواسته ی آنها را به انحراف کشاندند، دوباره در صحنه ظاهر شده و مبارزات آتی مردم را که شاید هزینه اش بسیار سنگین تر از رویدادهای اخیر باشد، مجددا به بن بست خواهند کشاند!
نقد آسیب شناسی اعتراضات سال های ۱۳۸۸ تا ۱۴۰۱، می تواند راهنما و راهگشای مبارزات آینده قرار گرفته و این بن بست حاکم رابشکند.
با انقلاب خطاب کردن اعتراضات اخیر که در واقع شورش بود، نه «خیزش انقلابی»، مخالفان متوهمانه تصور کرد که جمهوری اسلامی در آستانه فروپاشی قرار گرفته و با کوچکترین تلنگری، بزودی نظام سیاسی سقوط می کند!
این در حالیست که نظام دینی در ایران با آنکه با بحران مشروعیت جدی و نارضایتی عمومی مواجه شده بود، توان سرکوب اعتراضات راداشت اما با برنامه ریزی امنیتی، با صبر و مصلحت اندیشی، کمی با تاخیر، آتش بحران را خاموش کرد! دلیلش هم ساده است! نظام سیاسی درگیر جنگ ترکیبی شده و برای حل بحران های داخلی و خارجی اش، به خرید وقت نیاز داشت! جمهوری اسلامی خود زاده بحران و بحران زی است و به تجربه راه عبور از این تنگناها را خوب یاد گرفته است این مخالفان بودند که متوهمانه تصور می کردند که نظام دینی با کیشی آمده و با جیشی خواهد رفت! در پشت پرده، حکومت به دنبال تثبیت قدرت منطقه ای ( ایجاد رابطه با عربستان ازطریق چین ) ارتباطات جهانی ( رابطه با شرق) و پیدا کردن سرچشمه های بحران در داخل شده و می خواست که روند شتابناک فاصله زمانی اعتراضات آینده را به تاخیر بیندازد! ده ها اتفاق مهم (در عرصه سیاست داخلی و خارجی) در آن مقطع زمانی؛ شکل گرفته بود،که با یکدیگر ارتباط مستقیم داشتند که مخالفان فقط یکی از آن را به چشم می دیدند، در حالی که اگر به جای حجاب تصویر بزرگ را می دیدند، دچار این توهم سیاسی نمی شدند! در واقع جمهوری اسلامی با کشتن ۵۰۰ جوان فقط قتل کرد، قتل عام نکرد، هر چند که توان سرکوب فوری اعتراضات را در همان روزهای اول داشت! همانگونه که در قتل عام سال ۶۷ و در آبان ۹۸ توانست که در کوتاه ترین زمان این نوع جنایتهای گسترده را مرتکب شود، اما این بار با مصلحت اندیشی و محاسبه گری از انجام اینکار صرف نظر کرد، چرا که برای یک نظام سیاسی، تثبیت موقعیت امنیتی، (حفظ و بقاء سیستم) مهم تر از سرکوب شتابزده و بی نتیجه است! در واقع اگر حکومت قتل عام می کرد بیشتر به ضررش تمام می شد چرا که با افزایش خشم عمومی، کنترل اعتراضات از دستش خارج شده و با افزایش موج اعتراضات، مهار بحران از کف حکومت خارج می شد! معترضان توان سرکوب سیستماتیک حکومت را نادیده گرفته و متوهمانه تصور می کردند که خط قرمز نظام سیاسی، مقوله حجاب است و اگر حجاب حذف شود، جمهوری اسلامی، با کشف حجاب؛ سقوط خواهد کرد! این توهم در خلال چند سال گذشته با القاء رسانه ای کمپین های قلابی مثل «چهارشنبه های سفید» و شبکه های اجتماعی به جامعه القاء شده بود که دیوار حجاب را از سقف کاخ حکومت بلند تر کرده و حجاب را به عنوان آخرین سنگر فتح نشدنی قلعه ولایت قلمداد کرده بودند، این در حالیست که خط قرمز جمهوری اسلامی، نه حجاب بلکه حفظ قدرت بوده و حجاب فقط ابزاری است برای کنترل نیمی از مردم جامعه، همچنان که به غیر از حجاب، خود دین و مذهب، وسیله ای است برای تحمیق بخش دیگری از جامعه سنتی ایران و اگر قرار باشد که نظام اسلامی سقوط کند، برای حفظ و بقایش به قول آیت الله خمینی، به امام زمانش هم رحم نکرده و او را هم قربانی می کند!
خطای بعدی معترضان این بود که تحلیل مشخصی از شرایط مشخص نداشته و تصور می کردند که بدون آلترناتیو قدرتمند به همین سادگی می توان حکومت تا دندان مسلحی را که تجربه ی ۴۰ ساله در سرکوب تمامی روشهای اعتراضی (حذف احزاب و سازمان های سیاسی (در دهه ۶۰)، قلع و قمع روشنفکران (در دهه ۷۰)، نابودی نهادهای مدنی، سرکوب گسترده جنبش های اعتراضی کارگران، معلمان، دانشجویان (در خلال چهار دهه)، اعتراضات خرداد ۸۸، دی ماه ۹۶، آبان ۹۸، مهار تروریسم در سوریه، را در کارنامه اش داشته، به همین سادگی، با صدور چند فراخوان مجازی؛ از یک ائتلاف قلابی با رهبرانی معلوم الحال، با پشتوانه صدها اکانت پرفالور مجازی و یک ایستگاه تلویزیونی می شود؛ سرنگون کرد!
اگر ائتلافی جدی با تاکتیک و استراتژی مشخصی شکل بگیرد، رهبری مستقل، ارگانی منظم، سازماندهی مشخصی به وجود آید، باظهور یک تشکیلات قوی و منسجم، می توان اعتراضات به حق مردم را در مسیر مشخصی هدایت کرده و نظام اسلامی را به تسلیم وا داشت! اما از آنجا که «از کوتهی ماست که دیوار بلند است»، اپوزیسیون، با دل بستن به نیروی خارجی، و از طریق جنگ و تحریم،(از ناشریف ترین راه ها برای رسیدن به مقصدی درست) با یک ائتلاف نامنسجم و ناهمگن که هیچ کدام از شخصیت های پرادعای آن توان مدیریت یک جمع ده نفره را ندارند و به چشم خود دیدید که در طول چند هفته، با هم قهر کرده و از یکدیگر جدا شدند، ساقط کردن حکومتی که [توان و اراده] سرکوب داشته و در خلال ۴۴ سال گذشته، مسئولانش برای حفظ قدرت و بقای خویش، به فرزندان خود هم رحم نکردند، یک شوخی مضحک و خنده داری محسوب می شد که فقط شیادانی چون معصومه قمیکلا و حامد اسماعیلیون می توانستن چنین دروغی را بگویند، تا مشتی متوهم را با شعار «خیزش انقلابی زن زندگی آزادی» فریب داده و به مسلخ کشانده و پس از قتل آنها، اینبار به بهانه نقض حقوق بشر برای خود دکان دونبش باز کرده و با جسد فروشی به رونق تجارت خانه شان اضافه کنند! ساقط کردن چنین حکومتی که در قساوت و بی رحمی، یکتا و بی همتاست، تدبیری نیاز دارد که محال است دلقک های که بهره هوشی شان در حد کانا،کالیو و کودن است، و هر کدام منیت خاصی دارند، از آن تدبیر سیاسی، بهره ای برده باشند اوج هوش و فراست این تبهکاران درکاسبی و تجارت است که با پیدا کردن سوراخ دعا، براحتی می توانند بر رونق دکان خود بیفزایند! نیچه در وصف حال این دغل بازان جمله ای دارد که حیفم می آید که آن جمله را ننویسم! «آنکه از نبرد با دشمن تامین معاش می کند، علاقه دارد تا دشمنش زنده بماند.»،تفکر در مورد این سخن راه گشاست و می تواند راهنمایمان باشد!
در خلال ۶ ماه گذشته، اشتباهات دیگری هم از جانب معترضان شکل گرفت که در جای مناسبی به آن اشاره خواهم کرد، اما همه این اشتباهات ناشی از خطاهای شناختی بود که هیچ جنبه عقلانی در آن دیده نمی شد! گویی آزمایش محرومسازی حسی دولتهای نئولیبرال با تحریک هورمونی، با موفقیت مواجه شده که این ابتذال که در قالب خواست «آزادی منفی» در جامعه شکل گرفته بود، این نشان می دهد که نظام حاکم با سیاست زدایی توانسته است که مطالبات جامعه را به ابتذال مطلق، (هدایت کردن در مسیر خواسته های اپوزیسیون قلابی اش) بکشاند! چرا که جز این بود، شعارهای مترقی تری از شعار مضحک «سبزی پلو با ماهی» سر داده شده و به جای هشت دلقک معلوم الحال که همگی با وقاحت در حال رقابت با یکدیگر بودند، افراد شناسنامه داری در صحنه حاضر می شدند که جامعه به دانش، بینش و تجربه ی آنها نیاز مبرم داشت!
حیرت انگیز این بود که وقتی معترضان، نقدی جدی و تفسیر متفاوتی از اخبار و رویدادها را می شنیدند، در برابر حقیقت مقاومت کرده و منتقد را به مزدوری برای حکومت متهم می کردند! دایره نقد حتی پایین تر از نقد جنبش و در حد نفی پیامبری مسیح علینژاد و امامت حامد اسماعیلیون بود که باعث پاره شدن افسار نیو انقلابیون می شد! گویی با نفی این شیادان، بت های ذهنی مخالفان شکسته شده و برای یک بت پرست هیچ چیز بدتر از ترک خوی بت پرستیش نیست! جمهوری اسلامی سقوط نمی کرد، آنچه که در آستانه فروپاشی قرارگرفته بود، ارزشهای اخلاقی، اشتراکات فرهنگی، انسجام اجتماعی و اتحاد ملی بود، که اوج ریزش آن را در مسابقات جام جهانی شاهد بودیم! شاید اگر این دغل بازان به عنوان لیدر در صف اعتراضات حضور نمی یافتند و جنبش اعتراضی مردم را به نام خود مصادره نمیکردند، اینک دستاوردهای اعتراضات بسیار بیشتر و مفید تر از شکست هایش می شد!
نمونه ها بسیارند و هرکس تجربه متفاوتی در برخورد با ابتذال حکومت- اپوزیسیون و مبتذل شدن ساحت سیاست دارد، چند مثال ساده از آن روزهای پرالتهاب را مطرح می کنم تا بدانید که ذهنیت و افکار عمومی جامعه چگونه توسط رسانه ها دستکاری شده و در چه مداری سیر می کرد! ( نقد ابتذال حکومت بعدا مطرح خواهد شد)
وقتی ترانه شروین که از دل هشتگ های توییتری درآمده بود؛ خوانده شد، گروهی ابله عنوان کردند که این ترانه، صدای انقلاب ست! ووقتی پرسیدیم که از کجا می دانید که انقلاب شده؟ با وقاحتی که ناشی از سفاهتی تمام عیار بود، اعلام کردند: «این انقلاب است چون ترانه دارد و شروین زحمت کشیده و برای «خیزش انقلابی زن زندگی آزادی» ما ترانه انقلاب خوانده است» و وقتی سوال کردیم که در دنیای واقعی، عمل انقلابی تان چه بوده؟ ساده لوحانه جواب دادند: «کشف حجاب، عمامه پرانی، بوس و بغل رایگان در ملاء عام، هشتک زدن در توییتر، استوری گذاشتن در اینستاگرام، شعار نویسی در خیابان، میخ گذاشتن در زیر چرخ اتوبوس های خط واحد، آنهم به هنگام سوار شدن و پنچر کردن وسایل نقلیه عمومی پیش از حرکت و قبل از رسیدن به مقصد! راهپیمایی های پراکنده در داخل و سر دادن شعارهای تابو شکنانه، تظاهرات سراسری در تورنتو، برلین و اقصی نقاط جهان...)، وقتی گفتیم که مفهوم انقلاب عمیق تر از اینحرفهاست که شما با ساده انگاری آن را تقلیل داده و بازتعریف می کنید و انقلاب مفهوم پیچیده ای است که با واقعیت های جامعه ما انطباق نداشته و هیچ کدام از این اعمال نمی تواند نشانه انقلاب باشد، مدعی شدند که شما پایمردان دیو هستید و به عنوان ارتش سایبری به میدان آمدید تا ترمز انقلاب ما را بکشید! اگر شما از جمهوری اسلامی دفاع نکنید ما کار این رژیم را تمام خواهیم کرد! فارغ از اینکه نه کسی قصد دفاع از حکومت را داشت و نه می توانست که این بلاهت جمعی را تایید کند! فقط آنجای این انقلاب مضحک بودکه فحش های آبدار را نثار منتقد کرده و می گفتند: «این فحش ها طبیعی است چرا که شعار انقلاب ما سبزی پلو با ماهی فلان ننه سپاهی است!».داستان آنقدر مضحک و مسخره بود که نمی شد ابتذال را نقد و با فرد مبتذل گفتگو کرد! توهم انقلاب، از دل این شبکه های اجتماعی و رسانه های جمعی زاده شده و به خاطر نارضایتی عمومی و بزرگ نمایی رسانه ها برجسته شده بود و در جامعه ای که به شکل مستمر سیاست زدایی شکل گرفته شده باشد، این نوع دروغ های بی پایه و اساس خریدار دارد. در چنین جامعه ی سیاست زده ای، بی شک ترانه شروین می تواند نماد و شعار انقلاب محسوب شود اما سوال اصلی این است که کسی که این یاوه ها را به عنوان مانیفست انقلاب خوانده، آیا خودش یک روزنامه سیاسی را ورق زده و اصلا پیش از شروع اعتراضات، این مطرب جوجه خر صدا، یک توییت سیاسی نوشته است؟ «راستی مور چه می داند که بر خشتی خام می رود یا بر دیواره اهرام.» آنهم در زمانه ای که بلاهت امری طبیعی قلمداد شده و هر ابلهی می تواند رهبر تلقی شود!
در نقد ابتذال هزاران صفحه می توان نوشت اما یک دقیقه هم نمی توان با فرد مبتذل گفتگو کرد! هر شکستی می تواند مقدمه شکستهای بعدی شود اگر از آن شکست درس عبرتی گرفته نشود، بی شک شکست بعدی هولناک و فاجعه بارتر خواهد بود! بی جهت نیست که مردم با تداوم شکست هایشان به شرایط موجود تن داده و مثل سال ۸۸ به خیابان نیامدند و آن گروهی هم که به خیابان آمدند، ناامیدان خشمگینی بودند که در دنیای وهم آمیزشان به امیدهای کاذبی دل بسته بودند که پیش از هر چیز باید با سیلی حقیقت از خواب غفلت بیدار شده و بفهمند که انقلاب یعنی طوفان تغیراتی که مثل زلزله ای می تواند تاریخ جهان و سرنوشت انسانها را عوض کند! انقلاب شوخی با منو غذای رستوران در قالب شعار «سبزی پلو با ماهی» نیست! باید ۵۰۰ کشته می دادند تا از دنیای وهم و خیال نجات پیداکرده و بفهمند که شوخی با واقعیتی به نام انقلاب چقدر هولناک است! و اگر این فهم حاصل آید آنوقت متوجه می شوند که با خواندن ترانه ی مطربی جوجه خر صدا و با فراخوان یک مرده سگ کانادا نشین، نمی توان انقلاب کرد، آهنگ سیلی تاریخ آنقدر رساست که اگر به گوش هر کس نواخته شود به ناچار ازخواب غفلت بیدار شده و با از دست دادن امید کاذب خواهد فهمید که منجی مرده است، نه پیامبر شیادی به نام مسیح است و نه امام دغل بازی به نام حامد، ناجی خودش است!
سرانجام با گذشت ۶ ماه مبارزه و با هزینه ی هنگفتی که برای کژراهه و شعار اشتباهی که پرداخت شد، ۵۰۰ نفر کشته و نابینا شدند! دستاوردها آنقدر ناچیز است که فقط در قالب طنز می توان به آن نگاه کرد، گویی تراژدی با کمدی در هم آمیخته، بخصوص وقتی که دختری بی حجاب برای گرفتن کارت پروازش در فرودگاه با دستور متصدی و مامور فرودگاه، سراسیمه روسری اش را از کیفش در آورده به سر می کند و بعد چند متر آن طرف تر، لکاته لچک اش را از سرش بر داشته و خود را مضحکه خاص و عام می کند! همین فیلم های کوتاهی که در شبکه های اجتماعی با رقصیدن و بعد به شکر خوردن رقاصه ها در تلویزیون حکومتی پخش می شود، نشان دهنده ابتذالی است که از حاکمیت به جامعه منتقل شده و هر دو گروه با آن خودارضایی سیاسی کرده و از آنجا که مردم از ابتذال استقبال میکنند، خود ناشر و مُبلغ ابتذال خویش گشته و سکه آن را به نام انقلاب ضرب می کنند، این در حالی است که می شد از پتانسیل معترضان در جای بهتری برای یک شعار مفیدتری استفاده کرده و با طرح مطالبه ای جدی که برآمده از اراده ملی برای رفاه عمومی باشد، نظام دینی را به عقب نشینی و دادن امتیازات بیشتر وادار کرد! فراموش نکنید که در بهار عربی، علت اصلی اعتراضات برای «انتخابات آزاد» بود که سرانجام به آن فاجعه بزرگ ختم گردید و به خاطر داشته باشید که مردم افغانستان با آن اپوزیسیون فیکی که داشتند، حداقل یک شورای لویی جرگه هم در میدان حضور داشت که افراد میانمایه ای که در آنجا حضور داشتند یک سر و گردن ازشخصیت های فرومایه «انقلاب زن زندگی آزادی» جدی و مهم تر بودند و مردم عراق، قبل از ساقط کردن صدام، به احزاب اپوزیسیون واقعی اما سطحی، دل خوش کرده بودند، که فرجام شان به این ناکجا آباد ختم شد،
همه اینها از آن جهت یادآوری شد تا بدانید که مطالبه «زن زندگی آزادی» سطحی تر از مطالبات کشورهای عربی، و وضعیت اپوزیسیون ایران، بسیار وخیم تر از مردم افغانستان و عراق در آستانه اشغال نظامی ست، چرا که مردمان آن کشورها پیش از تغییر نظام سیاسی شان، به یک خودفروش (مسیح علینژاد) جسدفروش (حامد اسماعیلیون) و وطن فروش (رضا پهلوی ) و چند شخصیت سلبریتی (مانکن، هنرپیشه، فوتبالیست)، دل نبسته بودند! بدا به حال انقلابی که یاوه سرای آن شروین، لکاته ای به نام معصومه قمیکلا، رقاصه ای بنام گلشیفته فرهانی، مرده خواری به نام حامد اسماعیلیون و فرصت طلبی چون رضا پهلوی و علی کریمی و ... باشد! بدا به حال مردمانی که در دل تراژدی می خندند و از دل مرگ به دنبال زندگی نرمالند.
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
ادامه دارد...
یاکاموز مارلیک.