عصر بود بدون کتاب در کلاس کولر دار که به زور صاحب شده بودیم و زنگ تفریح پاتق تمام آدم ها بود، نشسته بودیم دبیر عربی از روی بیکاری حرف میزد میگفت من(خودش)اگر جای دیگری بدنیا می آمدم رتبه ی یک کنکور میشدم و بعد آن دیالوگ معروفش را تکرار کرد:جدی میگم! نمیدانم چرا نخندیدیم شاید چون واقعاً حرفش رنگ و بویی از حق بودن داشت حالا نه لزوماً رتبه ی یک اما صد را میشد،او میگفت : من یک ماه قبل کنکور تازه فهمیده ام تست اصلا چیست شاید اصلا همکلاسی هایم نمیدانستند! از دوازدهمی های پارسال گفت که قبولی نداشته اند گفت بالای چهل نفر بودند جایشان در کلاس تنگ بود بعضی ها آن ته روی زمین مینشسته یا خواب بوده اند گفت از دست آنها در جوانی پیر شده و من خواندم : «طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند» و نمیدانم چرا با تمام شدن بیت اشک در چشمانم حلقه زد، به حال آنها تأسف خوردیم بعد او کمی نالید که این روزها همه چیز پولی شده دکترها و معلم ها و فلان و بهمان های بی سواد با پول به جایگاه رسیده اند و وضعیت خراب است من نویسنده را هم به لیستش اضافه کردم و این را هم گفتم که آن بعضی های دیگر که واقعاً لایق آن شغل ها هستند از بد روزگار گوشه نشینند و به قول خودشان سماق میمکند!
میگفت چندبار به او پیشنهاد شده در ازای مبلغ هنگفتی جای آدم های دیگری آزمون یا کنکور بدهد میگفتند حتی میتوانند عکس آن آدم های دیگر را با چهره اش تلفیق کنند اما او هر بار رد کرده از آنجایی که خیلی مذهبی است فکر کردم از روی انسانیت مثلا این کار را کرده و دهن به چرت گویی باز کردم که : به قول ایرج تو نمایشنامه ی آوارگان شما زیادی با فرهنگین بیاین اول ببینین تو چه جامعه ای تو چه فرهنگی زندگی میکنین بعد به اصول اخلاقی پایبند باشین. و بعد خودم اضافه کردم : تو این جامعه و اینجا مطمعن باشین با انسانی زیست کردن به هیچ جا نمیرسین هر کیم دورتونه حداقل یه جا اصول اخلاقی رو زیر پا گذاشته تا جایی که دستش رسیده یا به خودش اجازه داده یه کار غیر انسانی کرده (میدونم طرز فکر بدی دارم ولی امیدوارم آینده نظرم رو دستخوش تغییر کنه)
_ : «نه مسئله اون نیست من نمیتونستم ریسک کنم چون اگه یه درصد گیر میوفتادم پدرم رو در میاوردن» سخنش را تأیید کردم؛ جامعه او را هم از انسانی زیست کردن مصرف کرده بود.
از این گفت که میخواهد مجدد درس بخواند دیپلم تجربی بگیرد و دکتر شود پرشور تشویقش کردم و به شوخی گفتم : ما رو رایگان ویزیت کنین! پیشنهاد کردم دندان پزشک شود اما خیلی زود حرفم را پس گرفتم : نه میدونین اصولا توی ایران به دندون پزشکای خانم اهمیت نمیدن یعنی به رسمیت نمیشناسن زیاد مراجمه کننده ندارن! او گفت : کی گفته؟ نگفتم آمار چون خودش فورا ادامه داد : مردا میان، بخاطر جنسیتمم که شده میدونین آقایون بیشتر جذب خانما میشن اونا رو دنبال میکنن و خانما برعکس! خندیدم بچه ها تأیید کردند من هم تا حدودی موافق بودم علی سطلانی همیشه میگفت اکثر فالوو های من خانم هستند دوباره به شوخی گفتم : ای کاش من همه ی زبان ها بودم و با همه میگفتم :حق!! گفت : مثل همیشه حرفای قلنبه سلنبه میزنی!تعجب کردم یادش بخیر وقتی به دکتر گفتم :"محض مزاح عرض کردم " همان جمله را تکرار کرد آن بار هم متعجب شدم چون یک نوجوان کلمات ثقیل تری هم نسبت به مزاح میتواند بلد باشد. میگفتم؛دبیر عربی اینبار گفت : میدونین دلیل قبولی نداشتن این مدرسه تو سال گذشته یا سالای اخیر چی بوده؟ هر کدام نظری دادیم که همه را رد کرد و گفت : حذف شدن دبیرای مرد! کلاس دوباره خندید شاید چون همه موافق بودیم!
مهرنوش دوست محدثه، کمی فکر کردم و بعد برگهایم ریخت تمام اکیپ محدثه اینها شاغل شده بودند یکی از دوستانشان هم با دبیر ادبیاتشان ازدواج کرده بود(حیح) بچه ها دوباره تایید کردند! از این گفتند که سالهای پیش چقدر درسمان به واسطه ی دبیرهای مرد خوب بوده کمی موافق بودم ولی من اگر نظر مخالف اعلام نکنم یلدا نیستم : منکر تأثیرش نیستم ولی دبیرای مرد تدریسشون خیلی بهتر بود بود بعدشم کی گفته دخترا بیشتر جذب آقایون میشن؟
_مشخصه دیگه
گفتم : اگه اینجوریه چرا وقتی همزمان دو تا پیچ میزنیم یکی دخترونه یکی پسرونه بعد یه ماه اونی که دخترونه است فالوور بیشتری داره؟
_شاید چون دخترا با احتیاط جلو میرن...
«هووم شاید» ی زمزمه کردم اما خود من به شخصه اینطور نیستم من مثال نقضم و به قول عزیزی یک مثال نقض برای رد کردن یک ادعا کافیست.
«هووم شاید» ی زمزمه کردم اما خود من به شخصه اینطور نیستم من مثال نقضم و به قول عزیزی یک مثال نقض برای رد کردن یک ادعا کافیست. .
گفتم به اداره ارائه کند نظرش را که گفت گفته و کلی خندیده اند اما رد کرده اند که مشکل پیش نیاید گفت : شما تو مدرسه رو کنترل میکنین بیرون رو میخواین چیکار کنین؟ بچه ها گفتند ما به پیرمرد هم راضی هستیم و بحث عوض شد و رفت سمت اینکه پیرمرد ها بدتر هستند : عشق پیری گر بجنبد...
دبیر عربی چند خاطره از پیرمرد های بیشعور تعریف کرد و انقدر روایتش دلنشین بود که من اصرار کردم دوباره و دوباره برایمان بگوید گفتم میخواهم همه را بنویسم او چندتای دیگر هم گفت از بی پولیش در شیراز و تاکید کرد آن را هم بنویسم عذاب وجدان آمد سراغم نمیدانم فکر میکرد چگونه قرار است بنویسمشان اما مطمعنا حق مطلب را نمیتوانم ادا کنم روایت خودش خیلی قشنگ بود با طنز و آرام جوری از خستگیش حرف میزد که من احساسش کردم.
او، خانواده اش، پولهای ته کشیده، دیگ غذای درحال پختی که با بالا زدن آب فاضلاب و بیرون زدن از اتاقک روی دستشان مانده، ظرف و ظروف و پتوها ،خانه ای که پول اجاره اش را برای چهار شب از قبل داده اند و حالا با دیدن پله هایش با توجه به دیسک کمر داشتن خودش و ناتوانی مادرش بدرد نخور دیده اند. انگار این صحنه در ملودرامِ زندگى اش پایان بوده توان ادامه دادن نداشته اما نه، میگفت مسافرخانه گیرشان آمده اما ناگهان شب به وقت خواب حس کرده یک چیزی روی بدنش راه میرود مثل یک کارگردان تمام فضا را آورد جلوی چشممان، نمیخواسته به روی خودش بیاورد و با روشن کردن لامپ همه را بدخواب کند و همزمان همه همین حال را داشتند تا اینکه دامادشان مقاومت از دست داده و اعتراف کرده و با روشن شدن لامپ با یک دنیا "ساس" مواجه شده اند رئیس مسافرخانه را خبر کرده اند و تهدید کرده اند به پلمپ، او دامادشان را کشیده یک گوشه و گفته : نونشون رو از اینجا در میارن نونشون رو قطع نکنیم. گفت اعصابم خورد بوده اما اسلام دست و پایم را بسته تیکه پراندم که : اسلام نظری؟ عاشق شیراز است اما گویا این سفر او را از آنجا متنفر کرده چون تمام آدمها از راننده ی تاکسی تا دکتر ها دنبال تیغ زدن بوده اند از بی پولیش که گفت واقعاً ناراحت شدم.
زندگی برای بعضی ها سخت و دردناک و بعضی دیگر لذت بخش و مفرح است سیاوش صفاریان پور میگفت شانس در زندگی چیزی است که به همه به اندازه ای یکسان رسیده یعنی همه در نهایت به یک اندازه در زندگی بدشانسی و خوش شانسی تجربه میکنند
و اگر به اکستریم ها نزدیک شویم و در تاریخ نظاره کنیم به این نتیجه میرسیم اما من قبولش ندارم حتی اگر هزار مقاله ی علمی راجبش باشد نمیتوانم قبولش کنم.