مهاجرت، تصمیم کوچکی نیست. از انتخاب کشور مقصد گرفته تا آشنایی با قوانین مهاجرتی و امتخاب مشاور معتبر و حرفهای، رزرو مشاوره مهاجرتی، جمعکردن چمدانها و وداع با دوستان و خانواده، هر مرحلهاش با چالشها و احساسات گوناگونی همراه است. در این مقاله، تجربه شخصی خودم را از مهاجرت به کانادا با شما به اشتراک میگذارم—با تمرکز بر نکات و درسهایی که میتواند برای سایر مهاجران، بهویژه ایرانیها، مفید باشد.
پیش از مهاجرت، تمرکز من روی آمادهسازی مدارک، ذخیره مالی و تحقیق درباره شهر مقصد بود. که با کمک مشاورم خانم یلدا غنی بدون دغدغه از پسش بر اومدم. اما چیزی که کمتر به آن پرداختم، آمادگی ذهنی برای تغییرات عمیق بود. زندگی در کشوری جدید، با فرهنگ، زبان و قوانین متفاوت، نیاز به ذهنی باز، صبر و پذیرش دارد. بسیاری از ما فکر میکنیم وقتی پول کافی داشته باشیم و مدارکمان کامل باشد، همهچیز حل است. اما مهاجرت، بیشتر از هر چیز، یک سفر درونی است.
یکی از بزرگترین چالشهای ایرانیها پس از مهاجرت، احساس «بیهویتی» یا سردرگمی فرهنگی است. ما از کشوری میآییم که روابط خانوادگی بسیار نزدیک، مهمانیهای خانوادگی، و شبکههای حمایتی قوی دارد. وقتی وارد کشوری مثل کانادا میشویم که زندگیها بیشتر فردمحور است، ممکن است دچار خلأ عاطفی و اجتماعی شویم. در نتیجه، تمرین پذیرش تنهایی، ساختن هویت تازه و تطبیق با محیط فرهنگی جدید، برای هر مهاجری ضروری است.
یادم هست روزی را که بعد از یک تماس تصویری با خانوادهام، چند ساعت گریه کردم. آن لحظه برایم واضح شد که چقدر به حمایت عاطفیشان وابسته بودم. دیگر خبری از مادرم نبود که بیمقدمه بیاید خانهام، یا دوستی که برای یک چای عصرگاهی سر بزند. باید یاد میگرفتم خودم حامی خودم باشم.

وقتی وارد تورنتو شدم، فکر میکردم چون آدم مستقلی هستم، مشکلی نخواهم داشت. اما با واقعیت جدیدی روبهرو شدم: سکوت، تنهایی، و احساس غریبگی حتی در شلوغترین خیابانهای شهر. ارتباط با دیگران سخت بود، مخصوصاً وقتی شبکه حمایتیای نداشتم. در روزهای اول حتی خرید سادهای از فروشگاه یا پر کردن فرمهای ساده هم میتوانست برایم گیجکننده و پر استرس باشد.
در ایران، حتی اگر در شهری غریب بودیم، باز هم میتوانستیم با لهجه و فرهنگ آشنا، دوستانی پیدا کنیم. اما در کانادا، باید یاد بگیری که چگونه با آدمهایی از دهها ملیت، زبان و فرهنگ مختلف تعامل کنی. ثبتنام در برنامههای «Settlement Services» برای تازهواردها، کلاسهای رایگان زبان و حضور در گروههای فیسبوکی محلی برای ایرانیان مهاجر، کمک بزرگی بود برای پیدا کردن دوستان جدید و فهم بهتر فرهنگ کانادایی.
یکی از شبهایی که تازه آمده بودم، در یک فروشگاه کوچک از من پرسیدند Rewards Cards دارم یا نه. نمیفهمیدم منظورشان چیست و پشت سرم صف طولانی شده بود. وقتی بالاخره با خجالت جواب دادم نه، از فروشگاه که بیرون آمدم بغض کرده بودم. این لحظات کوچک ولی تکرارشونده، میتوانند آدم را به مرز ناامیدی ببرند.
با اینکه سالها در حوزه دیجیتال مارکتینگ کار کرده بودم، اما پیدا کردن کار در کانادا الزامات متفاوتی داشت. رزومهام باید بازنویسی میشد، باید اصطلاحات و استانداردهای کاری اینجا را یاد میگرفتم. بسیاری از کارفرماها به تجربه کاری در کانادا اولویت میدهند، حتی اگر شما رزومه درخشانی از ایران داشته باشید. این باعث شد که به فکر گرفتن چند مدرک کانادایی و دورههای آنلاین بیفتم.
نکتهای که برای بسیاری از ایرانیان چالشبرانگیز است، مفهوم «نتورکینگ» در فرهنگ کاری غربی است. ما در ایران معمولاً از طریق آگهی شغلی یا معرفی آشناها وارد بازار کار میشویم، اما در کانادا، ایجاد ارتباط حرفهای حتی با افراد غریبه نقش بسیار مهمی دارد. شرکت در ورکشاپها، رویدادهای تخصصی و داوطلبی در پروژههای اجتماعی کمکم کرد وارد این چرخه شوم.
من اولین کارم را بهصورت داوطلبانه در کتابخانه شهر گرفتم. یکی از کارمندان آنجا از مهارتهایم خوشش آمد و مرا به رئیس یک شرکت بازاریابی معرفی کرد. این اتفاقی نبود که در ایران برایم بیفتد. ولی اینجا، ساختن پلهای ارتباطی تنها راه عبور از سد بازار کار است.

خانواده کوچک من هم با این جابجایی تکان خورد. همسرم بیشتر وقتش را پای کارش میگذراند و من با حجم زیادی از مسئولیتهای جدید تنها بودم. گاهی احساس میکردم تمام این مهاجرت، فقط من را خستهتر کرده. اما کمکم یاد گرفتم که خانه را میشود در دل غربت هم دوباره ساخت. ساخت روتین روزانه، تمرکز بر سلامت روان و ایجاد لحظات آرام در خانه، تبدیل به اولویتهام شد.
نکتهای که در بین خانوادههای مهاجر ایرانی زیاد دیدهام، جابجایی نقشهاست. گاهی یکی از زوجین سریعتر تطبیق پیدا میکند و دیگری احساس بیهویتی یا انزوا میکند. اگر درباره این مسئله گفتگو نشود، ممکن است به دلخوریهای عمیق تبدیل شود. ساختن دوباره خانهای گرم در فضای غریبه، نیازمند تلاش دوطرفه و پذیرش مسیرهای جدید زندگی است.
یادم هست روزی که با همسرم بحثمان بالا گرفت چون من از شرایط جدید خسته شده بودم و او فکر میکرد «داری زیادی سخت میگیری». بعد از آن شب، تصمیم گرفتیم هر هفته یکبار بنشینیم و فقط درباره احساساتمان حرف بزنیم. همین جلسات ساده ما را نجات داد.
یکی از مشکلات رایج ایرانیها، معادلسازی مدارک دانشگاهی است. بسیاری از مشاغل تخصصی مانند پزشکی، پرستاری، مهندسی یا حقوق، نیاز به تأییدیه از نهادهای مربوطه دارند. این فرآیند ممکن است طولانی و پرهزینه باشد. برای مثال، یک مهندس باید مدارکش را برای تأیید به نهادهایی مثل WES بفرستد، آزمون بدهد و گاهی دورههایی را دوباره بگذراند.
اگر در یکی از این رشتهها تحصیل کردهاید، بهتر است پیش از مهاجرت درباره سازمان ناظر مربوطه در کانادا و مراحل دقیق معادلسازی تحقیق کنید. برای برخی مشاغل، نیاز به آزمون زبان تخصصی، دورههای آموزشی و امتحان کتبی یا عملی خواهید داشت. اما اگر این مسیر را با برنامهریزی شروع کنید، ارزشش را خواهد داشت. دیدن نتیجه زحماتتان در محیطی جدید حس فوقالعادهای دارد.
من دوستی دارم که دندانپزشک بود، و مهاجرت برایش یعنی بازگشت به سال اول دانشگاه. اما حالا بعد از ۴ سال تلاش، دوباره مطب خودش را دارد. سخت بود، اما شدنی بود.

زندگی در کانادا یعنی زندگی در جامعهای قانونمدار، چندفرهنگی و بر پایهی رعایت حریم شخصی. در این فضا، ابراز نظر شخصی و استقلال افراد ارزشمند است، اما نباید به قضاوت یا دخالت در زندگی دیگران منجر شود. برای ما ایرانیها که به صمیمیت و «فضولی اجتماعی» عادت داریم، احترام به حریم شخصی دیگران میتواند تمرینی جدی باشد!
همچنین، باید درباره سیستمهای حقوقی، مالیاتی، خدمات درمانی و حتی نحوه کرایه خانه اطلاعات کسب کرد. عدم آگاهی در این زمینهها میتواند منجر به هزینههای سنگین یا اشتباهات قانونی شود. من تجربهام از تماس اشتباهی با پلیس و بیاطلاعی از برخی قوانین اولیه رو فراموش نمیکنم. اما با گذشت زمان، این آگاهی بیشتر، باعث شد احساس امنیت و کنترل بیشتری روی زندگیام داشته باشم.
یادم هست ماه اول، قبض برق خانهمان ۴ برابر شده بود چون نمیدانستیم تعرفه ساعتی چیست. هزینهاش را دادیم، اما درسی که گرفتیم، باعث شد بعدش دقیقتر عمل کنیم. زندگی در کانادا یعنی دائماً یاد گرفتن و اصلاح کردن.
حالا که پنج سال از اون روزی که با چمدونهام پا گذاشتم به خاک کانادا میگذره، میتونم بگم مهاجرت چیزی فراتر از یک جابهجایی فیزیکی بود. مهاجرت برای من یعنی پوست انداختن، یعنی دوباره خودم رو شناختن، و گاهی حتی از نو ساختن. یعنی دیدن زخمهایی که سالها پنهون کرده بودم، و یاد گرفتن اینکه چطور مرهم بشم برای خودم.
مهاجرت، یک قصه بیپایانه؛ مثل کتابی که هر فصلش پر از پیچ و خم و رشد و درک تازهست. اگر تو هم در آستانه این تصمیم بزرگی، بهت پیشنهاد میکنم قبل از بستن چمدونت، یه سفر درونی رو شروع کنی. خودت رو ببین، انتظاراتت رو بشناس، و آماده باش برای روزهایی که قراره فقط خودت باشی و خودت.
ولی یه چیز رو مطمئن باش: اگر با دل باز، ذهن باز و قدمهای سنجیده جلو بری، این مسیر میتونه تو رو به نسخهای از خودت برسونه که حتی فکرش رو هم نمیکردی وجود داره.
به امید روزی که داستان مهاجرت تو هم الهامبخش بقیه بشه.