راستش فکر کردن به تجربه ام در باشگاه و نوشتن درباره این تجربه، بیشتر از یک هفتست که توی ذهن من جا گرفته. از هفتههای پنجم ششم بود که هی با خودم می گفتم این پیشنهاد انتقادارو بنویس بعد از دوره به مامان بابای باشگاه بگو. فکرشون بازه و پذیرای شنیدنن. شاید کمک کنه بهشون و به بهتر شدن باشگاه. ولی الان که با نوشتن مواجه شدم، حرفام درست یادم نمیاد!
اینکه امروز اولین نوشته من در ویرگول این درباره این تجربه هست یه دلیلش پایان دوره ۱۲ هفته ای باشگاه محتواست. جایی که کنار هم دویدیم، کنار هم خندیدیم، ورزیده شدیم، آموختیم، قوی شدیم... .
داستان از این قراره که من مونده بودم که چرا هرجا میرم عاقبتم اینه که ازم بخوان پیج رو دست بگیرم یا تو اداره سایت و کانال بهشون کمک کنم.
یعنی اگر هم اونا خودشون نمیگفتن، خودم پیشنهاد کمک میدادم. دلم آروم نمیگرفت. از این کارا سر در میوردم و همش دلم میخواست ارائه بدم همه چیزایی که بلدم و بهشون کمک کنم.
ولی اینو به عنوان کار و حرفه نمیشناختم. فقط علاوه بر وظایفم این رو بدون هیچ تعریف شغلی انجام میدادم. البته خودم رو هم یه متخصص نمیدونستم توی این زمینه و صرفا بر اساس تجربه و تحقیقاتم یه چیزایی رو یاد گرفته بودم. که اونو به عنوان یه شغل نشناخته بودم.
اما از اون روزی که توی اینستاگرام دختر عموم، اسم باشگاهو دیدم همه چیز عوض شد. استوریای جذاب از وبینار و پادکستهایی که باشگاه محتوا توشون تگ شده بود کاملا منو جذب باشگاه کرد.
وقتی به پیج باشگاه رفتم، منم مثل خیلیا شیفتهی لحن و صمیمیت باشگاه شدم و از طرفی آزمون ورودی وسوسم کرد. مامان بابای باشگاه خیلی باهوشن! خود ماهیت آزمون ورودی، به خودی خود یه آزمونه برای الک کردن آدمهای چالش پذیر و اهل رقابت از بقیه و این باعث میشه که برای بودن توی باشگاه مصممتر شیم. همین ذوق به چالش کشیده شدن.
آزمون اول این بود که من تصمیم گرفتم برم تو دل این چالش.
خلاصه که چیزی نگذشت که بعد از تحویل متن و مصاحبه پیام پذیرشم توی آزمون اومد و من تا روز و ساعتای آخر عمیقا فکر و تحقیقامو ادامه دادم تا تصمیمم برای ثبت نام قطعی شد و بالاخره رفتم توی دلش!
توی این ۱۲ هفته،
باشگاه بجز درس و آموزش هایی که توی سرفصلاش بود خیلی چیزا به من یاد داد.
بهم کنار گذاشتن ترسامو یاد داد! راه کاهش کمال گرایی رو نشونم داد. راه کم شدن اهمال کاری و عذابی که ازش میکشیدم رو بهم یاد دادو مهمتر از همه اینکه خودم رو با ترسام، با دغدغههام، با اهمالکاریام و کمالگراییهام بپذیرم.
اینجا چیزایی یاد گرفتم که فراتر از اونیه که فقط توی دنیای محتوا به کار بیاد.
انتقاد که نمیشه گفت اما اگر من بخوام چیزی رو توی باشگاه کمی تغییر بدم سیستم رتبه بندیه. اینو کسی میگه که از جلسه اول داشته امتیازا رو جمع میزده و اغلب جز چندتای اول بوده ها! نه اینکه فکر کنید از رتبهام ناراضی بودم که اینو میگم.
من اگر بودم امتیازا رو کیفی تر میکردم و انقدر جزئی امتیاز نمی دادم. رتبه بندی و امتیازدهی به این شکل جزئی به نظرم می تونه اصلاح بشه. از جزییات کم میکردم و در عوض یکپارچهتر میکردم سیستم رو.
آخر از همه باید بگم که من با یه عالمه آدم خوب آشنا شدم. آدمای قشنگی که برای کمک به هم دیگه تلاش میکردن. مامان بابای خوب و صمیمی باشگاه. کمک مربی خفن که همیشه برای راهنمایی بود.
و اون همه روزای خوب!
لطفا، اگر توی دوره ششم و هفتم و ... باشگاه محتوا، به باشگاه پیوستید، از روز اول، اونو نفس بکشید. با بچهها رفاقت کنید. توی وبینارا هم گوش کنید هم خوش بگذرونید با بچه ها. از یه لحظه اش هم نگذرید که این ۱۲ هفتهی جادویی خیلی زود می گذره...