به نام خدای که هر لحظه با وجودش میتونم قدمی بردارم?
قراره از یه حال خوب بنویسم
حال یه روز خوبی که برای خودم و هم تیمی هام و بچه ها و مادر های سرزمینم رقم خورد.
قصه از اینجا شروع شد که قرار شد یه فستیوال مادر و کودک (آسمون رنگی) برگزار کنیم
از شروع این داستان تو ذهن خودم خندههایی از مادر و شادی های طولانی از کودک می دیدم و هر لحظه انگیزه و ذوقم برای رسیدن این برنامه بیشتر ِبیشتر می شد و برام یه قسمت شیرین این داستان این بود بچه ها با اون دل مهربونشون قراره هم بهشون خوش بگذره هم جشن پنج هزار تومنی شرکت کنن (چونکه هزینه فروش بلیط ها برای جشن مرداد ماهه?)
و بلاخره ۱۸تیر رسید ساعت ۶:۴۵ عصر یهویی مواجهه شدم با کلی مادر و بچه هایی که با کلی شوق و ذوق اومدن برای فستیوال. اون لحظه تو دلم می گفتم:خدایا شکررررررت شکرت، اخه من عاشق دنیای بچه ها هستم و شادی بچه ها دنیای منو شیرین میکنه
دیدن لحظه های شاد بازی های مادر و کودک ،بچه هاکه از شادی با سه شماره جیغ میزدن، یا لحظه ی که بچه ای ترسید رفیقش گفت نترس من هستم و بودن کنار بچه ها بازی کردن باهاشون حتی متوجه نشده بودم که لباسم از شدت بارون خیس شده. و حتی دلم نمیخواست ساعت بگذره و این برنامه تموم شه.
اما تموم شد..این عکس برام موند عکسی که منو هم تیمی هام بعد سه هفته تلاش تونستیم به هدف قشنگمون برسیم همون هدفی که مادر وکودکی اومدن گفتن چه روز قشنگی برامون ساختین و آرزویی که میتونم تو همین لحظه کنم: دنیای کودکی ِبچه های سرزمینم همیشه زنده باشه لبخند بر لباشون باشه چونکه خندهاشون دنیا رو شاد میکنه?