بعد از خوندن یا شنیدنش، اولین کلمه ای که به ذهنم میاد، جنگه
به نظرم کمی عجیب اومد
چرا دقیقا نقطه ی مقابلش؟
اصولا بعد از شنیدن کلمه ی صلح، باید کلمات و تصاویری مثل آبی آسمون و کبوترهای سفید به ذهنمون بیاد
تصویر بچه های شاد و خندونی که دارن تو طبیعت می دوند و صدای جیغ و خوشحالی شون همه ی فضا رو پر کرده
اما چرا با شنیدن این کلمه، یاد جنگ می افتم
یاد درد
یاد چهره های غمگین و گریان بچه های جنگ زده
صدای فریاد و گریه هاشون تو سرم میپیچه
یه جای کار ایراد داره
یه چیزی انگار اونطوری که باید نیست
دارم بهش فکر میکنم ...
چرا حتی تو ذهنم هم نمی تونم صلح رو تصویر کنم؟
چرا وقتی کلمه ی آرامش رو میشنوم فورا تصاویر چیزهایی که آرامشم رو ازم سلب کردن تو سرم قطار میشن؟
اصلا چی شد که همه ی اینها به ذهنم اومد؟
آها داشتم پوستر واسه روز جهانی صلح درست میکردم
روز جهانی صلح ...
عجیب نیست؟
آدمها برای اینکه مهمترین نیاز روانی شون رو فراموش نکنن براش یه روز رو در سال مشخص کردن
به نظرتون نباید هر روز روز جهانی صلح باشه؟!
شایدم برعکس
اصلا چرا باید روزی رو برای صلح در نظر بگیرن؟
مثلا فکر کنید یک روز رو در سال مشخص کنند روز جهانی غذا خوردن
یا روز جهانی خوابیدن
به نظر خنده دار میاد نه؟
چون با خودمون میگیم خب این چیزا که نیازهای طبیعیه هر آدمیه
مگه میشه آدم یادش بره غذا بخوره یا بخوابه
روز جهانی نمی خواد که!
پس چرا صلح یادمون میره؟
یعنی نیازمون به صلح و آرامش به اندازه ی نیاز به خواب و خوراک هم نیست؟
کی یادمون رفته؟
کی این نیاز مهم این همه بی اهمیت شده که رفته ته ذهنمون تو اولویت های آخر، که براش یه روز رو در سال مشخص کردیم تا کلا یادمون نره!
نه
دیگه به نظرم تعجب آور نیست
تعجب آور نیست این همه جنگ و ناآرومی تو دنیا
تعجب آور نیست این همه آشوب و اضطراب تو دل آدمها
اصلا مگه ما آدمها درون خودمون به صلح رسیدیم که دنبال صلح تو دنیای بیرون می گردیم؟
یاد یه تیکه از آهنگ مایکل جکسون افتادم که میگه
If you want to make the world a better place
Take a look at yourself and then make a change
برای ایجاد تغییر در دنیا باید اول خودمون رو تغییر بدیم ...