یکی زیر...یکی رو..یکی زیر...یکی رو...
"مطمئنی که میشه؟!" ، "آخه تو این گرونی، کسی داشته باشه هم که نمیاره بده به ما!"، "چه کاریه؟ خب کاموا بخریم!"، "بعید می دونم این کار جواب بده".
یکی زیر...یکی رو...یکی زیر...یکی رو...
"سلام عزیزم خوبی؟ این کامواها چند سالِ که توی کمده. من که دیگه مچ دستم یاری نمی کنه چیزی ببافم، چه خوب شد که بهم گفتی."
"ببخشید، من فقط یه گلوله ی کوچیک دارم ولی خیلی دلم میخواد سهمی توی این کار داشته باشم، اشکالی نداره؟"
"چه کار خوبی! نگاه میکنم ببینم چیزی پیدا می کنم."
"من کاموا ندارم ولی پستت رو استوری کردم."
یکی زیر...یکی رو...یکی زیر...یکی رو...
"واقعا فکرشو می کردی ظرف دو سه روز این همه کاموا جمع بشه؟!" "سبز، آبی، قرمز، نارنجی، فیلی، سفید. کدوم با کدوم بافته بشه قشنگتر میشه؟ وای خدا این سبزه رو با این قرمزه ببافن خیلی خوشگل میشه!"
یکی زیر...یکی رو...یکی زیر...یکی رو...
تیک...تیک...تیک... صدای موسیقی میلهای بافتنی را میشود شنید. رقص نخ و میل و دستان زنی که سرش گرمِ بافتن عشق است و دلش گرم شاید، به روزهایی بهتر، رج به رج امید می بافد یکی زیر می بافد یکی رو می بافد و در تقسیم عشق و امید بین دانه ها عادل است.
این پاییز و زمستان اگر کودکی دیدی که کلاه رنگارنگ "عشق بافت" به سر دارد برایش دستی تکان بده.
نوشته سمانه بهبودی/ گروه یاران عشق ملارد، شهر قدس