در پایان نامه ات گفته بودی شب بخیر...
به گمانم از همان شب بخیر هایی بود که گفتیم و
شنیدیم و هیچکدامشان به خیر نشد که هیچ، پر شد از شر و دست انداخت دور گلویمان و راه نفسمان را برید!
شری که شب به شب به محض لمس نرمی بالشت توسط پوست به سراغمان آمد و با نیزه، به جان گلوی بیچاره مان افتاد تا با هزار التماس و منت چشم را راضی کند شاید چند قطره ای ببارد و لحظاتی بخواباند این شر گریبان گیر را!
اما گلو غافل بود از اینکه این شر هم مانند سردرد و معده درد و هزار درد دیگر که در برابر مسکن ها مقاوم میشوند؛ پس از مدتی آنقدر قوی و آب دیده میشود که اشک هم از پسش بر نمی آید!
خلاصه اش کنم جانم...
میدانم نامه های طولانی حوصله ات را سر میبرد! با اینکه بعید و محال است اما دعا میکنم هیچگاه این شر خانمان سوز دامنت را نگیرد!
ارادتمند تو...
همان فُلانی!
راستی...
فراموش کردم بگویم...
نام دیگر این شر، بغض است!
حواست را جمع کن...!
-یاسمین فتحی (#برکه)